یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

Your image is loading...



یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم


غزلی ازسعدی


یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

 

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم

 

گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

 

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم

 

بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

 

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

 

سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

 

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم

 

در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

 

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم

 

مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

 

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم

 

گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

 

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم

 

گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

 

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم

 

با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

 

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1012/-/205/-#.UsfJDfQW05M



نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم

Your image is loading...



نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم


شاعر: یغمای جندقی

 

نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم


فدای چشم تو ساقی، به هوش باش که مستم


کنم مصالحه یک‌سر به صالحان می کوثر


به ‌شرط آنکه نگیرند این پیاله ز دستم


ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند


به وجه خیر و تصدق، هزار توبه شکستم


چنین که سجده برم بی‌حفاظ پیش جمالت


به عالمی شده روشن که آفتاب‌ پرستم


کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی


چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم


نه شیخ می‌دهدم توبه و نه پیر مغان می


ز بس که توبه نمودم، ز بس که توبه شکستم


ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش


که در میان دو دریای خون فتاده بشستم


ز قامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت


نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم


نداشت خاطرم اندیشه‌ای ز روز قیامت


زمانه داد به دست شب فراق تو دستم


به خیز از بر من کز خدا و خلق رقابت


بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم


حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی


که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1015/-/48/-#.UsbCCfQW05M


چه کرده‌ام که دلم از فراق خون کردی؟

Your image is loading...



چه کرده‌ام که دلم از فراق خون کردی؟

 

عراقی

چه کرده‌ام که دلم از فراق خون کردی؟

 

چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی؟

 

چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی؟

 

چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی؟

 

نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی

 

به آخر از چه به صد خواریم برون کردی؟

 

همه حدیث وفا و وصال می‌گفتی

 

چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی

 

ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، بیا

 

نظر به حال دلم کن، ببین که: چون کردی؟

 

لوای عشق برافراختی چنان در دل

 

که در زمان، علم صبر سرنگون کردی

 

کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا

 

ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردی

 

نگفته بودی، بیداد کم کنم روزی؟

 

چو کم نکردی باری چرا فزون کردی؟

 

هزار بار بگفتی نکو کنم کارت

 

نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی

 

به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی

 

که تو به دوستی آن با من زبون کردی

 

بسوختی دل و جانم، گداختی جگرم

 

به آتش غمت از بسکه آزمون کردی

 

کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت؟

 

چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی

 

سیاهروی دو عالم شدم، که در خم فقر

 

گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1029/-/135/-#.UsaQZPQW05M


گل امید:فریدون مشیری

Your image is loading...



گل امید


فریدون مشیری

 

هوا هوای بهار است و باده بادهی ناب


به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب



در این پیاله ندانم چه ریختی، پیداست


که خوش به جان هم افتاده
اند آتش و آب



فرشته رویِ من، ای آفتاب صبح بهار


مرا به جامی ازین آب آتشین دریاب!



به جام هستی ما، ای شراب عشق بجوش!


به بزم ساده ما، ای چراغ ماه بتاب!



گل امید من امشب شکفته در بر من


بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب!



مگر نه خاک ره این خرابه باید شد


بیا که کام بگیریم ازین جهان خراب

روح راصحبت ناجنی عذابی است الیم


روح راصحبت ناجنس عذابی است الیم !


Your image is loading...



غزل یلدا:

Your image is loading...




غزل یلدا:

 

 اسماعیل وفا یغمائی

 

شبانگهان چو به یلدای مستت آویزم


به جان عشق! زمستی دگر نپرهیزم


اگر چه از سر مستی هزار شعله‌ی مست


به نام و ننگ و به ایمان و کفر انگیزم ـ


که هیچ راه گریزی نمانده است مرا


مگر زشب به شب گیسوی تو بگریزم ـ


که بر رخان خود افشانده ای چو روح شراب


و من ستاره ز مژگان بر آن فرو ریزم


در این دقایق مرموز کاندرین ظلمات


ز شعر و شور و سرود و ستاره لبریزم ـ

 


و بر لبم شکفد ماه و گل به بوی بهار


اگر چه خود دگر از برگهای پائیزم


میان گیسوی اوخفته ام «وفا» و مباد


که تا پگاه قیامت زخواب برخیزم

بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد

Your image is loading...



بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد

 

غزلی ازسعدی

 

بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد

 

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

 

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

 

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

 

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

 

گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد

 

دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل

 

هر جا که عاقلی بود این جا دم از جنون زد

 

یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد

 

دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد

 

غلغل فکند روحم در گلشن ملایک

 

هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد

 

سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی

 

کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1057/-/153/-#.UsE6wfQW05M

درپی آبهای آزاد

Your image is loading...


درپی آبهای آزاد

اثری از:


Rey Hee


https://www.facebook.com/rey.hee.3

 

سرشارازمضامین بکرشاعرانه 


سامانه ی زیبا شناسی وذائقه ی هنری من


هرگزاین اجازه رابه من نداده که جززیبائی چیز


دیگری راستایش کنم.باجرات مینویسم که درسالی


که روبه پایان است اینهمه زیبائی رادریک مرصعکاری


شاعرانه کاروطن ندیده ام.

 

پارو به دست...


قطب نما به پا...


من دنبال آب های آزادم...


سوار بر پوکیِ استخوان...


و چشم هایی که به لطف شستشوی مغزی...برق شوق میزنند...


بادبانی دارم چهل تکه.. .


از رنگ و وارنگ ترین خیال های هرشبم..


دست به سُکان...به روراست ترین سمت گناه...


عرشۀ بعضی ها را یک تنه به لرزه در می اورم...


که گفته بودم باز...


من...دنبال آبهای آزادم...


دُم دراز..


موش صفت و فضول....


پشت دیوار فال به گوش...


دِ/رازت را بگو!


چرا قانع به خُشکیِ همین جزیره ای.؟!


و از جزر و مد سایه....از عمق شب های مدید میترسی...!


نگو تابحال به خارش جستجوی پشت افق دچار نشدی...!


نخواه که باور کنم تو به مترسک های دست و پابسته ایمان داری!..


این همه سکوت را خودزنی نکن...


پایت را بغل کن...و خودت را بدو...


به هرکجای این همه ناکجا...


تو مثل من...


من مثل تو...


که هم صدا شویم...


"ما دنبال آب های آزادیم"....

درجستجوی پدر

Your image is loading...




Your image is loading...


درجستجوی پدر

 

استادشهریار

 

 

تقدیم به دانشمندان جوان


(س.ش.ا-و-ب.ش.ا)

 

 

چندی پیش شعردرجستجوی پدربطورناقص

 

درپشوتن منتشرشد

 

حالا خوشبختم که توانستم این شعرزیبارا

 

به طورکامل دراختیارعلاقمندان قراردهم

 

 دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در


در مُشت گرفته مُچ دست پسرم را

 

یا رب به چه سنگی زنم از دست غریبی


این کلّه ی پوک و سر و مغز پکرم را

 

هم دروطنم بار غریبی به سر دوش


کوهی است که خواهد بشکاند کمرم را

 

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز


چون شد که شکستند چنین بال و پرم را

 

رفتم که به کوی پدر و مسکن مألوف


تسکین دهم آلام دل جان بسرم را

 

گفتم به سرِ راهِ همان خانه و مکتب


تکرار کنم درس سنین صغرم را

 

گر خود نتوانست زدودن غمم از دل


زان منظره باری بنوازد نظرم را

 

کانون پدر جویم و گهواره ی مادر


کانِ گهرم یابم و مهد هنرم را

 

تا قصّه ی رویین تنی و تیر پرانی است


از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را

 

با یاد طفولیّت و نشخوار جوانی


می رفتم و مشغول جویدن جگرم را

 

پیچیدم از آن کوچه ی مأنوس که در کام


باز آورد آن لذّت شیر و شکرم را

 

افسوس که کانون پدر نیز فروکشت


از آتش دل باقی برق و شررم را

 

چون بقعه اموات فضایی همه خاموش


اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

 

درها همه بسته است و برخ گردنشسته


یعنی نزنی در که نیابی اثرم را

 

در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم


جز سرزنش عمر هبا و هدرم را

 

مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش


کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را

 

ای داد که از آن همه یار و سر وهمسر


یک در نگشاید که بپرسد خبرم را

 

یک بچه همسایه ندیدم به سرکوی


 تا شرح دهم قصه سیر و سفرم را

 

اشکم برخ از دیده روان بودولیکن


پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را

 

میخواستم این شیب و شبابم بستانند


 طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را

 

چشم خردم را ببرند و به من آرند


 

چشم صغرم را و نقوش و صورم را


کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه


 ارواح گرفتند همه دور و برم را

 

گویی پی دیدار عزیزان بگشودند


 
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

 

یکجا همه گمشدگان یافته بودم


 از جمله حبیب و رفقای دگرم را

 

این خنده وصلش بلب آن گریه هجران


این یک سفرم پر سد و آن یک حضرم را

 

این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر


وآن زمزمه صبح و دعای سحرم را

 

تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم


بستند به صد دایره راه گذرم را

 

یکباره قرار از کف من رفت ونهادم


بر سینه دیوار در خانه سرم را

 

صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟


در غیبت من عائله در بدرم را

 

حرفم بزبان بود ولی سکسکه نگذاشت


تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

 

فی الجمله شدم ملتمس از در بدعایی


کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

 

اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم


کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

 

نا گه پسرم گفت چه می خواهی از این در


گفتم پسرم بوی صفای پدرم