شبانگهان چو به یلدای مستت آویزم
به جان عشق! زمستی دگر نپرهیزم
اگر چه از سر مستی هزار شعلهی مست
به نام و ننگ و به ایمان و کفر انگیزم ـ
که هیچ راه گریزی نمانده است مرا
مگر زشب به شب گیسوی تو بگریزم ـ
که بر رخان خود افشانده ای چو روح شراب
و من ستاره ز مژگان بر آن فرو ریزم
در این دقایق مرموز کاندرین ظلمات
ز شعر و شور و سرود و ستاره لبریزم ـ
و بر لبم شکفد ماه و گل به بوی بهار
اگر چه خود دگر از برگهای پائیزم
میان گیسوی اوخفته ام «وفا» و مباد
که تا پگاه قیامت زخواب برخیزم