نجواها
رستنیها کم نیست،
من و تو کم بودیم؛
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم.
گفتنیها کم نیست،
من و تو کم گفتیم؛
مثل هذیان دم مرگ
از آغاز
چنین درهم و برهم گفتیم.
دیدنیها کم نیست،
من و تو کم دیدیم؛
بیسبب از پاییز
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم.
چیدنیها کم نیست،
من و تو کم چیدیم؛
وقت گل دادن عشق
روی دار قالی
بیسبب حتی
پرتاب گل سرخی را ترسیدیم.
خواندنیها کم نیست،
من و تو کم خواندیم؛
من و تو سادهترین شکل سرودن را
در معبر باد
با دهانی بسته وا ماندیم.
من و تو، کم خواندیم.
من و تو، وا ماندیم.
من و تو، کم دیدیم.
من و تو، کم چیدیم.
من و تو، کم گفتیم
وقت بیداری فریاد
چه سنگین خفتیم!
من و تو، کم بودیم
من و تو، اما
در میدانها
اینک اندازهی «ما» میخوانیم.
ما به اندازهی «ما» میبینیم.
ما به اندازهی «ما» میچینیم.
ما به اندازهی «ما» میگوییم.
ما به اندازهی «ما» میروییم.
من وتو
کم نه
که بایک شب بیرحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و
در هم نه و
کم هم نه
که میباید با هم باشیم.
من تو حق داریم
در شب این جنبش
نبض آدم باشیم.
من و تو حق داریم
که به اندازهی «ما» هم شده،
با هم باشیم.
در لینک زیرنجوابوسیله ی فرهادخوانده
وبوسیله ی شهیارقنبری
دیکلمه میشود
غزلی ازسعدی
همگان براین قول متفقندکه:
سعدی یکی ازچهارستون اصلی ادبیات وطن است.
ببینیم شیخ سالها قبل ازینکه فروغ بگوید:خانه ی دوست کجاست ؟دراحترام به حرمت حریم خانه ی دوست درغزلی شورانگیزچه گفته:
بیابیا که مراباتوماجرائی هست
بگواگرگنهی رفت وگرخطائی هست
روابودکه چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمه ی خلق راجزائی هست
توانگران راعیبی نباشداروقتی
نظرکنند که درکوی ماگدائی هست
بکام دشمن وبیگانه رفت چندین روز
زدوستان نشنیدم که آشنائی هست
کسی نبودکه بردردمن نبخشاید
کسی نگفت که بیرون ازین دوائی هست
هزارنوبت اگرخاطرم بشورانی
ازین طرف که منم همچنان صفائی هست
بدودآتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوزجهل مصورکه کیمیائی هست
به کام دل نرسیدیم وجان به حلق رسید
وگربه کام رسدهمچنان رجائی هست
به جان دوست که دراعتقادسعدی نیست
که درجهان بجزازکوی دوست جائی هست
پرکن پیاله را
فریدون مشیری
این شعرراسالهاپیش شجریان باارکستررادیوتلویزیو.ن
ملی ایران اجراکرده
لینک این اجرارو میذارم که با فیلترشکن (یو)به بهترین شکلی قابل شنیدنه
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیریست ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها-که در پی هم میشود تهی -
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و،خوابم نمی برد!؛
من ،با سمند سرکش و جادوییِ شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارهٌ اندبشه های گرم
تامرز ناشناختهٌ مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها...؛
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!؛
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا بِبَر مرا که شرابم نمی برد!؛
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!؛
در راه زندگی
با این که ناله می کشم از دل که ؛آب...آب...!؛
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!؛
پر کن پیاله را...؛
مستضادمعروف دادازدست عوام ملک الشعرای بهار
آنجاکه دل آقاازدست اراذل واوباش ومردم
عادی بخوروبه خشتک بمال
به دردآمده
قطعه ی درویش از:
چوکاش لوبین
واژه ی پارسی درویش ازریشه ی باستانی
وبر گرفته ازواژه ای نیاایرانیست که دراوستائی
به صورت دریگوگفته میشده
درویشم!
ازسرزمینی به سرزمین دیگرمیروم
وهرغربتی راموطن خویش میسازم
چراکه برآسمان غربت هم
امضای خدارنگین کمان است
به کجادیگرمیخواهندتبعیدم کنند
غزلی ازسعدی
برای نرگس بانوی باوفا
ودودردانه اش
بندهائی ازین غزل شورانگیزرا
شجریان وفرزندبرومندش همایون درسخن عشق
درلینک زیراجراکرده اند
اجراکردنی !
سخن عشق تو بی آنکه برآیدبه زبانم
رنگ رخسارخبرمیدهدازحال نهانم
گاه گویم که بنالم زپریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیان ام
هیچم ازدنیی عقبی نبردگوشه خاطر
که به دیدارتوشغلست وفراغ ازدوجهانم
گرچنانست که روی من مسکین گدارا
به درغیرببینی زدرخویش برانم
من دراندیشه آنم که روان برتو فشانم
نه دراندیشه که خودرازکمندت برهانم
گرتوشیرین زمانی نظری نیزبه من کن
که به دیوانگی ازعشق تو فرهادزمانم
نه مراطاقت غربت نه توراخاطرقربت
دل نهادم به صبوری که جزاین چاره ندانم
من همان روزبگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تانرسدکاربه جانم
درم ازدیده چکانست به یادلب لعلت
نگهی بازبه من کن که بسی دربچکانم
سخن ازنیمه بریدم که نگه کردم ودیدم
که به پایان رسدم عمروبه پایان نرسانم
شعری ازفرناندوپسوا
فرناندوپسواشاعرمنتقدومترجم پرتقالی وازبانیان مکتب پست مدرنیسم است/span>>/>>/>>/>>/>>/>>/>>/>
اگرروزی کسی درزد
ادعاکردازجانب من آمده
باورش نکن حتی اگرخودم باشم
زیراملکوت راهم اگردری بودغرورسربه فلکم
به درکوفتنش رضانمیداد
ولی اگرصدائی ازدر،درنیامد
وتوبی هوادررابازکردی
وآنجاکسی رایافتی که پابه پامیکند
تامگرجرات کند،دربزند.دست نگهدار،اوست
فرستاده ام وخودم وهمه ی آنچه
این غرورسربه ستوه اجازه میداد
برمردی که درنمیزند،دربگشا
شعری ازاستادشفیعی کدکنی
حلاج
درآینه دوباره نمایان شد
باابرگیسوانش درباد
بازآن سرودسرخ اناالحق
وردزبان اوست
تودرنمازعشق چه خواندی؟
که سالهاست
بالای داررفتی واین شحنه های ژیر
ازمرده ات هنوز
پرهیزمیکنند
نام تورابه رمز
رندان سینه چاک نشابور
درلحظه های مستی
مستی وراستی
آهسته زیرلب
تکرارمیکنند
وقتی
توروی چوبه ی دارت
خموش ومات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
باشحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان وهمسکوت ماندیم
خاکسترتورا
بادسحرگهان
هرجاکه برد
مردی زخاک روئید
درکوچه های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ توراباز
ترجیع وارزمزمه کردند
نامت هنوزوردزبانهاست
دلم هوای غزل های سعدی رادارد
به هرحال فرهنگ مابرمدارچیزی به نام دل میگردد
دلی که عاشق میشود وهمه ی مشکلات عالم
راحل میکندعقل رانادیده میگیردوپای استدلالیون را
چوبین وبی تمکین میداند به درستی ونادرستی
وسودوزیانش کاری ندارم واینکه
ومارابه کجاکشانده هم کاری ندارم ولی این همه
درغزل جاخوش کرده ومن
عاشق زبان غزل سعدیم
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست برادران طریقت نصیحتم مکنید که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست دگر بخفته نمیبایدم شراب و سماع که نیک نامی در دین عاشقان ننگست چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست به یادگار کسی دامن نسیم صبا گرفتهایم و دریغا که باد در چنگست به خشم رفته ما را که میبرد پیغام بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست بکش چنان که توانی که بی مشاهدهات فراخنای جهان بر وجود ما تنگست ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست
شعرجمعه
سروده ی فروغ فرخزاد
جمعهء ساکت
جمعهء متروک
جمعهء چون کوچه های کهنه، غم انگیز
جمعهء اندیشه های تنبل بیمار
جمعهء خمیازه های موذی کشدار
جمعهء بی انتظار
جمعهء تسلیم
خانهء خالی
خانهء دلگیر
خانهء در بسته بر هجوم جوانی
خانهء تاریکی و تصور خورشید
خانهء تنهائی و تفال و تردید
خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاویر
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...