بررسی چند متن کهن درباره ی فردوسی بزرگ
استادپرویزرجبی
درباره ی فردوسی بیشتر از همه ی شاعران گذشته ی ایران سخن رفته است، اما بیشتر و یا حتی همه ی پردازندگان به فردوسی حکایتی را که نظامی عروضی درباره ی فردوسی آورده است کم و بیش پایه ی حدس و گمان های خود کرده اند و تقریبا همه دست کم بخشی از داستان نظامی را در چهار مقاله پذیرفته اند. [1]
شاید هیچ نوشته ی دیگری را نتوان یافت که به اندازه ی داستان نظامی به آن تکیه شده باشد. واقعا اعتماد زیادی که به این آبشخور سطحی و کدر شده است حیرت انگیز است. بنا براین ناگزیریم یک بار دیگر و با همدیگر این داستان را بی کم و کاست بخوانیم :
«استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود. از دیهی که آن دیه را باژ خوانند. و از ناحیت طَبَران است. بزرگ ْدیهی است. و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت. چنانکه به دخل آن شیاع از امثال خود بی نیاز بود. [2] و از عقب یک دختر بیش نداشت. و شاهنامه به نظم همی کرد. و همه ی امید او آن بود که از صله ی آن کتاب جهاز آن دختر بسازد. [3] بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد. و الحق هیچ باقی نگذاشت. و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت به ماه معین رسانید. و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است ؟ در نامه ای که زال همی نویسد، به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد ؟
من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم. و در بسیاری از سخن عرب هم. چون فردوسی شاهنامه تمام کرد، نساخ او علی دیلم بود. و راوی او ابودلف و وشکر (؟) حی ّ قتیبه که عامل طوس [ توس ] بود و به جای فردوسی ایادی داشت و نام این هرسه بگوید :
حی قتیبه عامل طوس بود و این قدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد، لاجرم نام او تا قیامت بماند. و پادشاهان همی خوانند. [4] پس شاهنامه علی دیلم [5] در هفت مجلد بنوشت. و فردوسی بودلف [6] را برگرفت و روی به حضرت نهاد به غزنین. [7] و به پایمردی خواجه ی بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد. [8] و سلطان محمود از خواجه منت ها داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح چاه او همی انداختند. محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم ؟ گفتند : پنجاه هزار درم [9] و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت : [10]
و بر رفض او این بیت ها دلیل است که او گفت :
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود از او منت ها داشت. [23] در سنه ی اربع عشره ی خمسمایه به نیشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم به طوس که او گفت وقتی محمود به هندوستان بود و از آن جا بازگشته بود و روی به غزنین نهاده، مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر درِ حصار او بود. پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و بازگردی. دیگر روز محمود برنشست و خواجه ی بزرگ [24] بر دست راست او همی راند، که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت : چه جواب داده باشد ؟ خواجه این بیت فردوسی بخواند :[25]
محمود گفت : این بیت کراست که مردی ازو همی زاید ؟ گفت : بیچاره ابوالقاسم فردوسی [26] را که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیج ثمره ندید. محمود گفت : سره کردی که مرا از آن یاد آوردی، که من از آن پشیمان شده ام. آن آزادمرد از من محروم ماند. به غزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم. خواجه چون به غزنین آمد بر محمود یاد کرد. سلطان گفت : شصت هزار دینار [27] ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و به اشتر سلطانی به طوس برند و از او عذر خواهند. خواجه سال ها بود تا در این بند بود. [28] آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد. و آن نیل به سلامت به شهر طبران رسید. از دروازه ی رود بار اشتر در می شد و جنازه ی فردوسی به دروازه ی رزان بیرون همی بردند. [29] در آن جا مذکری بود در طبران، تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازه ی او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی. او را در آن باغ دفن کردند. امروز هم در آن جاست و من در سنه ی عشر خمسمایه آن خاک را زیارت کردم. گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار. صلت سلطان خواستند که بدو سپارند، قبول نکرد. و گفت : بدان محتاج نیستم. صاحب برید به حضرت بنوشت و بر سلطان عرضه کردند. مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد. و آن مال به خواجه ابوبکر اسحاق کرامی دهند تا رباط چاهه که بر سر نیشابور بر مرو است، در حد طوس عمارت کند. چون مثال به طوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است.»[30]فکر می کنم امروز خوانندگان غیر متخصص نیز نمی توانند به این داستان بهای چندانی بدهند. متاسفانه سده های پی درپی هرکه را هوس پرداختن به فرودسی در سر افتاده است، راست رفته است بر سر این داستان. به گونه ای که امروز با تیشه و کلنک هم نمی توان رسوب آن را از کتاب ها و مقاله های مربوط به تاریخ ادب زدود. همچنان که در این گفتار نیز به تفصیل ناگزیر از پرداخت به آن شدیم.
من در این جا آهنگ پرداختن به فردوسی را ندارم. تنها به ضرورت ناگزیر از اشاره هایی چند هستم. ما در این سرزمین صدها شاعر نامدار داریم که هم به سبب «شعرذلیل» بودنمان دوستشان داریم و هم به خاطر زخم های کهنه و نو تنمان از آن ها رنجوریم و در گله، که چرا فرمانروایان بی شرم ما را از دم ستوده اند. بنا براین دروغ خواندن داستان های مربوط به فردوسی، تا آن جا که موضوع مربوط به فردوسی باشد، چندان دردی را دوا نمی کند. تکفیر و تقدیس شاعران گذشته، با معیارهای امروزی و با اطلاعات ناچیز و اغلب نادرستی که داریم، نمی تواند ما را به برداشتی درست نزدیک کند.
مساله، افتادن در راهی نو برای شناختن تاریخ سده های گمشده ی ایران است.
واقعیت این است که توانایی ما در دروغ سنجی به پایین ترین سطح ممکن رسیده است. گاهی ناگزیر از تن دادن به دروغ بوده ایم و گاهی راه گریز را برای پرهیز از دروغ مستحب شمرده ایم و حتی آن را مکروه دانسته ایم. در حالی که امر مستحب کاملا در نقطه ی مقابل امر مکروه قرار دارد !
اگر فردوسی خود را دربست به سلطان محمود غزنوی فروخته باشد هم ما این حق را نداریم که پس از گذشت ده سده ی گمشده، گناه ناکامی هایمان را نثار خاک گمشده ی جسد او کنیم. اما حق داریم که از خود بپرسیم که در حالی که برخی از تحصیل کرده های امروز ما، حتی آنان که شغلشان دبیری ادبیات در دبیرستان ها است، یک بار شاهنامه را از اول تا آخر نخوانده اند، چگونه سلطان محمود می توانسته است از خواندن شاهنامه لذت ببرد، که لابد فارسی را به زحمت می فهمیده است [31] و با مواد داستانی و اساطیری شاهنامه بیگانه بوده است و نمی توانسته است مهری به گذشته ی ایران داشته باشد ؟ [32]
البته فردوسی می توانسته است با محفل های ادبی دربار سلطان محمود، که بیشتر برکشیده ی وزیران او برای فراهم آوردن شکوه برای دربار بوده اند، تماس هایی داشته باشد. ولی چنین نیست که فکر کنیم که سلطان محمود بدون فردوسی نمی توانسته است نفس بکشد و یا در دفتر کار او چاپ های متعددی از شاهنامه وجود داشته است و در همه ی میهمانی های فرهنگی دربار، فردوسی در میان رایزن های فرهنگی کشورهای دور و نزدیک می درخشیده است !
دیگر این که روی مذهبی بودن سلطان محمود بیش از حد تکیه می شود. نباید فراموش کنیم که جز استثناهایی کمیاب، هیچ کدام از فرمانروایان ما مسلمان تر از خلیفه های بیهوده ی بغداد نبوده اند. فرمانروایان گذشته ی ما همیشه از تحریک احساسات پاک مذهبی مردم ساده استفاده کرده اند. همه می دانیم که حلاج را تعصبات مذهبی خلیفه بر سر دار نبُرد.
و دیگر اینکه در روزگاری که خود در شایعه های دروغ و یا نادرست غوطه می خوریم و کلافه هستیم، به هر نوشته ای که بویی از کهنگی دارد دل نبندیم و با داستانی خیالی، نازک خیالی نکنیم. فایده ی مطلبی که در این جا برای نمونه از تاریخ سیستان [33] می آورم، تنها به درد دست یافتن و یا نزدیک شدن به برداشت های خام مردم روزگار تالیف از مسائل می آیند :
«... و حدیث رستم بر آن جمله است که بوالقسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند. محمود گفت : همه ی شاهنامه خود هیچ نیست، مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقسم گفت : زندگانی خداوند دراز باد ! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم، دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت : این مردک مرا به تعریض دروغ زن خواند. وزیرش گفت : بباید کشت. هرچند طلب کردند نیافتند. [34] چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت. هیچ عطا نایافته. تا به غربت فرمان یافت ...» [35]
درست است که بخشی از آغاز تاریخ بیهقی که مربوط به سلطان محمود بوده است از میان رفته است، اما این هم شگفت انگیز است که بیهقی ِادیب و ادب دوست در هیچ جای کتاب 900 صفحه ای خود نامی از فردوسی نمی برد. در حالی که در تاریخ بیهقی موجود به نام بسیاری از مردم در پیوند با محمود، از صغیر تا کبیر، برمی خوریم.
جای نام فردوسی در «آثارالباقیه عن القرون الخالیه» از ابوریحان بیرونی نیز، که مدتی در دربار سلطان محمود بوده است، خالی است. در این جا هم در فرصت های فراوانی نیاز به فردوسی می بوده است. به نظر می رسد که هنوز نسخه ای از شاهنامه به دست بیرونی نرسیده بوده است. اگر این برداشت درست باشد، می توان گفت تا زمان نظامی عروضی، که چهارمقاله ی خود را در 550 و 551 هجری تالیف کرده است، آرام آرام مقام فردوسی جا باز کرده است و آرام آرام داستان هایی درباره ی او خیال بافی شده اند. البته این بدان معنی نیست که این داستان ها هیچ چاشنی و رگه ای از حقیقتی تاریخی را در خود نهفته نداشته باشند. در «زین الاخبار» گردیزی که یکی از منابع اصلی تاریخ برآمدن سلطان محمود است و در «سیاست نامه»(سیرالملوک) خواجه نظام الملک و «قابوس نامه»ی عنصرالمعالی هم جای فردوسی را خالی یافتم. اگر فردوسی پس از غزنین به طبرستان رفته می بود، انتظار می رفت که اقلا عنصرالمعالی به مناسبتی به او اشاره بکند. اما چرا در تاریخ یمینی به نام فردوسی برنمی خوریم ؟ مگر عتبی تاریخ دوره ی محمودی را تالیف نکرده است ؟
جالب است که مستوفی [36] در گزارش خود ساز دیگری می زند می نویسد :
«... چون فردوسی از طوس گریخته [37] به غزنین آمد. عنصری و فرخی و عسجدی به تفریح صحرا بیرون رفته بودند و بر کنار آبی نشسته. چون فردوسی را از دور بدیدند که آهنگ ایشان داشت، [38] هر یک مصراعی گفتند، که قافیه ی [ مصراع ] چهارم نداشت و از فردوسی مصراع چهارم خواستند، که تا چون نداند گرانی ببرد.
عنصری گفت :
فرخی گفت :
عسجدی گفت :
فردوسی گفت : [39]
و این حکایت مشهور است که بدین سبب ایشان راه درگاه سلطان بر فردوسی ببستند، تا او را بخت یاری کرد و به حضرت سلطان رسید و کار نظم شاهنامه بدو مفوض شد»! [40]
همه ی نشانه ها حاکی از آن هستند که فردوسی هیاهویی را در پیرامون خود نداشته است و در روزگار خود زبانزد خاص و عام نبوده است. [41] حتما در این هنگام کسی عنصری و فرخی و عسجدی را هم نمی شناخته است. حتی می توانیم بگوییم که اگر نه این چنین بوده است، جای شگفتی بوده است. نه روزنامه ها، هفته نامه ها در بخش ادبی خود از این سالار شعر ِهمه ی زمان ها سخنی به میان می آورده اند و نه بی بی سی اختلاف احتمالی سلطان محمود غزنوی با فردوسی را چهل کلاغ می کرده است ! بنابراین دلیلی وجود نداشته است که مردم خبری از مردی ناشناس از توس داشته باشند.
اما با مجموع گزارش هایی هم که در دست است، می توان چنین نتیجه گرفت که باد دگرگونی هایی که هر بار در دربار محمود به تعویض وزیر انجامیده است و حتی سبب تغییر زبان رسایل دیوان شده است، می تواند دامن فردوسی را هم لرزانده باشد. اما چقدر، معلوم نیست.
نباید فراموش کرد که در روزگاری که تیراژ کتابی بیشتر از یکی دو نسخه ی محبوس در بارگاه ها نبوده است، مردم جز به تصادف با نام آفریننده ی آن آشنا نمی شده اند. پس میدان بسیاری از خیال بافی های ما خالی و بی کس است !
اما این را هم بگویم که تردیدی ندارم که اگر ما از روزگار فردوسی چاپخانه می داشتیم، حجم شاهنامه به مراتب بیشتر از حجم امروزی می بود و ما امروز مقوله ای می داشتیم به نام فردوسیات و نافردوسیات ! و آن وقت هرچه فردوسی پردازان از زمان فردوسی فاصله ی بیشتری می گرفتند، نطقشان بیشتر باز می شد. بدون چاپخانه هم، گذشت ِزمان دست و پای نویسندگان را اندکی بازتر کرده است. مستوفی [42] در 730 هجری می نویسد :
«... میان قادر خلیفه و سلطان محمود سبکتکین، جهت فردوسی شاعر به مکتوبات منافسات برفت. خلیفه حمایت فردوسی می کرد. در مکتوبی که سلطان به خلیفه نوشته بود، یادکرده بود که اگر فردوسی را به من نفرستی بغداد به پی فیل بسپرم. خلیفه بر پشت مکتوب او نوشت : بسم الله الرحمن الرحیم الم. یعنی الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل.»
صفت شاعر پس از نام فردوسی جالب است ! نیاز به این صفت نشان می دهد که هنوز فردوسی آوازه ای بلند نیافته بوده است ! مستوفی در جای دیگری [43] از تاریخ گزیده می گوید :
«... از شاهنامه، از داستان گشتاسف، بیتی هزار او [ دقیقی ] گفته است و حکیم فردوسی جهت معرفت قدر سخن خود، آن را داخل شهنامه کرده است.»
به نظر می رسد که یافتن راهی نو برای شناختن تاریخ، پرهیز از تکرار ملال آور داستان های بی مقدار، جدی تر از همیشه است. عیب دیگر اغراق در ستودن برخی از کتاب ها و شاهکارخواندن آن ها، مانند چهار مقاله ی نظامی عروضی، این است که سطح انتظار ما را از کتاب خوب پایین نگه می دارد. کودکانه خواهد بود که بگوییم که چون کتابی حدود هزار سال عمر دارد، اگر دیدیم که آب در آن سربالا می رود خُرده نگیریم. نیافتن مقوله ای در فیزیک اتمی در کتابی هزار ساله است که امری بسیار طبیعی است.
اگر کتاب های ژول ورن به گونه ای که نوشته شده اند نمی بودند، کسی حق گله نمی داشت. جای گله هنگامی باز می بود که در کتاب های ژول ورن به خیال بافی هایی هرزه و آمیخته به هنجارهایی جادوانه و غیر قابل قبول بر می خوردیم. یونانیان باستان نیز از ذرات ریزی به نام اتم سخن به میان آوردند. ایراد در ناتوانی آن ها برای اثبات نظرهایشان بود. ما هم گفتیم که دل هر ذره ای را که بشکافیم، آفتابیش در او نهان بینیم. ایرادی هم نبود. جای تحسین هم دارد.
مساله، فکر نکردن به عملی نبودن امکان وجود رابطه ای خاص میان دو نفر است و یا گزارش خبری که دست کم مُهر بی دقتی بر پیشانی گزارش می درخشد ! مانند آن داستان طبری درباره ی اردشیر که از نداشتن پسری برای جانشینی خود رنج می برد، که می دانیم به یاری وزیرش به پسر خود شاپور رسید و بعد بلافاصله گشودن کرمان به دست او و نشاندن یکی از پسرانش به فرمانروایی کرمان !
واقعیت این است که تا پیدایش صنعت چاپ کمتر ملتی به اندازه ی ما کتاب نوشته است. کتاب های خطی ما کتابخانه های داخلی و خارجی را انباشته اند، اما در مقایسه ی با اروپاییان، کتاب های مطرح ایرانی بسیار اندک هستند. مغربی ها پس از نخستین کتاب های خود در یونان، در مقایسه ی با ما تا عصر جدید بسیار کم نوشته اند، اما هربار که دست به قلم برده اند، گوشه ی چشمی هم انداخته اند به استانداردهای پیشین خود و کوشیده اند تا استاندارد پیشین را متعالی کنند. اگر ترس از عقب ماندن از استاندارد موجود نمی بود، مغربی ها هم قادر به نوشتن کتاب های فراوان می بودند.
ما اما بی رحمانه گوش همه و خودمان را آزار داده ایم که ابن سیناها و رازی ها را داشته ایم. یعنی هزار سال پیش ! و هرگز، به هنگام بالیدن به شمار ذخیره ی کتاب های خطی خود، فکر نکرده ایم که اگر مغربی ها هم به تعالی بخشیدن استانداردهای زمان خود نمی اندیشیدند، با ما کوس برابری می نواختند. در حالی که ما نه تنها کمتر به فکر استاندارد هستیم، بلکه شهامت آن را نداریم که بخواهیم که گام را از ابن سینا فراتر نهیم.
بخواهیم یا نخواهیم، امروز دیگر راهی جز ترک اعتیاد به اغراق در بالیدن به گذشته ی گمشده ی خود را نداریم.
بخواهیم یا نخواهیم، باید که بسیاری از آموخته های نادرستمان را به دور بریزیم و با سماجت نخواهیم که آموخته های نادرستمان را برای فرزندانمان، که در حال رویارویی با هزاران پدیده ی حیرت انگیز روز هستند، به ارث بگذاریم.
بخواهیم یا نخواهیم، باید که از این ارتزاق از قهرمانی های اساطیری و یا دستاوردهای مردانی از روزگاران گذشته بکاهیم [44] و با فراموش نکردن گذشته، بالاخره خود دست به کار شویم.
و بخواهیم یا نخواهیم، باید که در زندگی روزمره ی خود جایی ارجمند برای استاندارد باز کنیم. در بسیاری از زمینه ها، بسیاری از استانداردهای ما در اعماق تاریخ مانده اند و امروز تنها فسیل آن ها می تواند قابل مطالعه باشد.
بیش از هزار سال است که فردوسی را به خاک سپرده ایم، اما به جای بالا بردن سطح استانداردی که او بر جای گذاشته است، هنوز بر سر پول جهیزیه ای چانه می زنیم که شاید او می خوسته است به دخترش بدهد ! آن هم با تکیه بر نوشته ی تنها نظامی عروضی که خوش داشته است با نگاهی عاطفی به داستان، درامی ماندگار بیافریند و به هدف خود هم رسیده است.
فردوسی، سلطان محمود غزنوی، و نظامی عروضی به فراموشی بسپاریم. فردوسی باغی کوچک را در توس بیابیم که کهن ترین باغ ایران است که سند مالکیت دارد و در چشم انداز پیرامونش فردوسی دلپاک و نازک خیال حلول کرده است. ده ها هزار بیت بر شرم و دل پاک فردوسی گواهی می دهند. او دشمن هیچ چیز نیست جز بدی و دشمنی. او حتی یک دم ملال آور نمی شود. تاکنون هیچ اهل قلمی در ایران به اندازه ی فردوسی مِهر خود را به سرزمین خود به نمایش نگذاشته است.
شاهنامه نمایشنامه ی واحدی است که مردم و زبان مردم ایران بازیگران آنند. در این نمایشنامه حیثیت، تقوی، فضیلت، کردار نیک، پندار نیک و گفتار نیک معنایی ثابت و نامشروط دارند و کیفیت آن ها هرگز شناور و متغیر نیست. ده ها هزار بیت گواهی می دهند که فردوسی با همه ی عشقی که به ایران خود دارد، هرگز تعصبی از خود نشان نمی دهد. مگر در پیوند با حرمت انسان.
فردوسی را به گدایی بر در ارباب مکنت و نکبت نفرستیم و او را در راه صعب العبور توس به غزنین یا طبرستان نجوییم و او را در ناکجا آبادی گمشده با شاعران روزگار خود به مشاعره نیندازیم. او از پنجره ی اتاق خود در توس و در باغی کوچک که خود به درختانش آب داده است، به سراسر ایران سر زده است، تا مگر همه ی ایرانیان را به زبانی استوار معتاد کند. اهل قلم که باشی می فهمی که او چقدر در این باغ از یافتن واژه های خوب و راندن سخن خوب ذوق کرده است !
او را در خودش بیابیم. او در بینش خود و سخن خود حلول کرده است.
او با نهادی پاک صادقانه می کوشد تا یک تنه، تنها به کمک سخن بهشتی و پاکیزه خویی جهان را به سرایی بهشتی تبدیل کند :
من هرگز در پنج سطر زیر تنگ دستی و شِکوه از نداری را نمی بینم، که اغلب به آن اشاره می شود. اما شکوه از پیری چرا ! همه ی ما هنگامی که به پایان عمر خود نزدیک می شویم، گاهی زبان به شکوه می گشاییم. فرزانگان هم می توانند اندوهگین بشوند. اندوه که فرزانه و دلاور نمی شناسد. اتفاقا فرزانگان بیشتر از دیگران از پایان زمان خود در اندیشه می شوند و از ناتوانی و فقر و تهیدستی تن خود رنج می برند و رقیق می شوند :
دلاوران هم همین طور :
یا :
تا به امروز بشر به پیری و مرگ عادت نکرده است. گاهی فرزانگان می خواهند چنین وانمود کنند که حقیقت مرگ را تایید می کنند. با این همه ترس خود را نمی توانند انکار بکنند. پس برای فردوسی هم، مانند همه ی فرزانگان، هنگامی که سواد مرگ از دور به چشم می نشیند، نگرانی هایی فراهم می آید :
همچنین شعور من اجازه نمی دهد که فردوسی را سراینده ی شعرهای هجوی بدانم که به او نسبت می دهند. شعرهای هجوی که باید رازشان را در گرد گور نظامی عروضی رحمة الله جست. سراسر شاهنامه گواه آنست که تک تک واژه های شاهنامه در دهان فردوسی با نفس ِکُر او غسل کرده اند. می پنداری که تک تک واژه ها که جنسی از شیشه و دُر کوهی دارند، بو و عطر نفس ِکودکان را می دهند. فردوسی مظهر صداقت است. ولی گویا اجاقش کور بود !
مگر فردوسی نمی دانسته است که شعر او هنوز در روزگار او نمی تواند کسی را باب دندان باشد ؟ مگر خردمندی مانند فردوسی، که اعماق تاریخ کشور خود را می شناخت، از شناخت روزگار خود ناتوان بود. او چگونه می توانست مدعی شناختن کیومرث، نخستین انسان، باشد و اما با حال و هوای محمود و پیرامون او بیگانه ؟ او همان گونه که اعماق تاریخ را می دید، به پیرامون خود نیز می نگریست و با آگاهی تمام و با توانایی شگفت انگیزی که از دانایی او فراهم آمده بود، عجم را برای پنج روز بازمانده از زندگی خود زنده نمی خواست :
حقیقتی است حیرت انگیز که از فروپاشی فرمانروایی ساسانیان تا حکومت صفویه، فردوسی تنها کسی است که از ایران به معنی کشوری واحد نام می برد و میهن را به همین مفهوم امروزی مطرح می کند :
فردوسی ایران گمشده ی پیش از خود را می یابد. ایران روزگار خود را می نوازد و آن را به آگاهانه ترین شکل ممکن برای ایران پس از خود ارث می نهد.
فردوسی بر لب همه ی ایرانیان همه ی روزگاران بوسه می زند. به قول زنده یاد سیاوش کسرایی با : لَبی چون گل. گل آهن
^ 1.
از کارهای تازه می توان به پژوهش های شاهنامه شناس توانا، که به شاهنامه زندگی می کند و با فردوسی نفس می کشد، بهمن حمیدی اشاره کرد. مانند سه گفتار درباره ی شاهنامه، تهران، 1375 و شاه نامه خوانی، تهران، 1380. بدون فراموش کردن همه ی کوشش های ارجمند و مجموعه هایی که درباره ی شاهنامه منتشر شده اند و نوشته های مجتبی مینوی، محمدعلی اسلامی ندوشن، منصور رستگار فسایی، محمدجعفر جعفری لنگرودی، شاهرخ مسکوب، دیدگاه بدون تعارف حمیدی قابل ستایش است.
^ 2.
^ 3.
حمیدی عزیز ! من هرگز به این موضوع فکر نکرده ام که کسی پیدا شود و «یک کاره» مرحوم نظامی عروضی را «سین جیم» کند. من از خوش باوران پژوهشگر امروز در رنجم که چرا به هیچ عنوان حاضر به رها کردن دامن ِکوتاه ِنظامی عروضی نیستند.
^ 4.
^ 5.
^ 6.
^ 7.
^ 8.
^ 9.
^ 10.
^ ١١.
^ ١٢.
^ ١٣.
^ ١٤.
^ ١٥.
^ ١٦.
^ ١٧.
^ ١٨.
^ ١٩.
^ ٢٠.
^ ٢١.
^ ٢٢.
^ ٢٣.
^ ٢٤.
^ ٢٥.
^ ٢٦.
^ ٢٧.
^ ٢٨.
^ ٢٩.
^ ٣٠.
^ ٣١.
^ ٣٢.
زنگ تفریح : امروز هم اغلب از مردمی که خود زبان فرانسه و یا ژاپنی را نمی دانند، می شنویم که کسی مثل بلبل به فرانسه و یا ژاپنی حرف می زند. بیچاره بلبل که برای چهچه زدن زبان مادریش هم به هوای خاصی نیاز دارد و چنین نیست که بتواند هر دم و ساعت که دلش بخواهد نُطُق بکشد و بلبلْ زبانی کند !
^ ٣٣.
^ ٣٤.
^ ٣٥.
^ ٣٦.
^ ٣٧.
^ ٣٨.
^ ٣٩.
^ ٤٠.
فردوسی مُحال است که تیغ را بر قلم ترجیح دهد.
^ ٤١.
^ ٤٢.
^ ٤٣.
^ ٤٤.