سه غزل از عنایت شهیرشاعربلخ
1
خلاف میل همه بیجهت روان باشی
و پشت پنجرهی گور خود جوان باشی
همیشه قورت دهی حرفهای مردم را
دچار لک… له له و لکنت زبان باشی
شبانه زل بزنی رو بهماه، هی! پوچ است
شبیه مورچهیی جزء این جهان باشی
مچالههای ورق از تو دور میپوسند
کنار جاده اگر چی زبالهدان باشی
به آبهای جهان حل شوند اعضایت
هزار سال دگر نان ماهیان باشی
بهار باغچه را ریشهی علف باشی
برای ریزش موهای خود خزان باشی
زمانه با تو گمانم پدرکُشی دارد
چه آرزوی محالی که قهرمان باشی
2
میروم با خویش، باران جاده را تر میکند
نازبوی مرگ ذهنم را معطر میکند
هر که میبیند سلامم میکند، گاهی کسی
حال برهم خوردهام را باز بدتر میکند
روز ولگردی و شب زنبارهگی، بدتر ازین
باز عاشق میشوم، معشوق باور میکند
زندهگی را مرگ را خیلی معلق ماندهام
مثل یک عسکر، کلاهاش را که سنگر میکند
باز دانشگاه میایی و استاد لجوج
فاعلاتن فاعلاتن فعل را سر میکند
3
پنجههایم را که لای زلفهایت میبرم
مثل گرگی دکمهی پیراهنت را میدرم
چشمهایم را که میبندی و میرانی درین
تپههای سخت سرسبزی که هر سو میچرم
چشمهایت سرخ میگردد لبانم تشنهتر
گاز میگیری و من یکباره از جا میپرم
من، تقاضایی نکرده رنگ و رویت میپرد
باز میگویی به رسم باد از این … بگذرم
هی! خیالت جمع باشد روز دیگر آمدم
دستمال و سرمه و آیینه را میآورم
گیر ماندم در اطاقی هر طرف آیینهییست
میهراسم از خودم گم میشوم در بسترم
برگرفته ازوبسایت آسمانه ازبلخ