شعری از:نیکیتا استانسکو:
«چنان غمگینام، که در من هزار سگ
بهدنیا نیامده به هزار کودک بهدنیا نیامده پارس میکنند»
نیکیتا استانسکو، شاعر و نویسندهی رومانیایی در ماه مارس سال 1933 به دنیا آمد. مادرش روسی بود و پدرش دهقانی رومانیایی. در دانشگاه بخارست زبانشناسی خواند در سال 1957 تحصیلاتش را به پایان برد و در مجلهی تریبونا آغاز به کار کرد. در سال 1952 ازدواج کرد و بعد از یکسال از همسرش جدا شد و در سال 1962 دوباره ازدواج کرد و این ازدواج هم با شکست روبرو شد و درسال 1982 دوماه پیش از مرگش برای سومینبار ازدواج کرد. در مدت حیاتش جوایز فراوانی را دریافت کرد: در سال 1975 جایزهی مهم هردر را گرفت، کاندیدای نوبل ادبیات نیز بود. نیکیتا استانسکو را پدر شعر دههی شصت و یکی از مهمترین شاخصههای شعر پس از جنگ اروپا میدانند. او ازمهمترین پایهگذاران شعر پستمدرن اروپایی محسوب میشود. می نویسد : «تنها چیزهایی که سرانجام با خود میبریم، احساساتمان هستند. عشقهایمان، نفرتها و مصائبمان. از خودم میپرسم، در پایان زندگیام چه چیزی از من باقی خواهد ماند؟ گمان میکنم، میتوانیم قدری از احساساتمان، اندکی از تنفرمان و چیزی از شورمان را و بهخصوص عشقمان را از خود بهجا بگذاریم.» زندگی کوتاه استانسکو در شرایط دشوار دیکتاتوری کمونیستی از او چهرهای چون فدریکو گارسیا لورکا خلق کردهاست. استانسکو از معدود شاعرانی است که هم در میان خوانندگان عادی، محبوب است و هم بین منتقدان و خوانندگان تخصصی
سکوت به کندهی درختان حمله میبرد،
و در راه بازگشت
فاصله میشود، سنگ میشود
تنها چهرهام را رو به خورشید میگردانم
شانههایم برگها را در این مبارزه از هم جدا میکنند
روی دو پا تند و تیز
اسبم میجهد، بخار از خاک بلند میشود
حوا به تو بدل میشوم حوا، من، حوا!
خورشید در میانهی آسمان منفجر شدهاست، مویهکنان!
طبل سنگها نواخته میشود، خورشید بزرگتر میشود
گنبد آسمان لبریز عقابها،
در برابرش بر نردبان هوا
فرو میریزد و میگدازد
سکوت، بادی آبیرنگ میشود
در باریکهراه،
مهمیز سایهام بلند میشود
خورشید افق را به دو نیمه میشکند
گنبد آسمان سلولهای محبس محتضرش را
ویران میکند
نیزههای آبی، بی بازگشت
همهی اوهامم را دور میریزم
آنها او را میبینند، شیرین و سنگین
اسبم روی دو پا بلند میشود
حوا، جزر و مد نور، حوا!
خورشید از اشیا بالا میرود، مویهکنان
کنارههایش میلرزند، بی صدا و سنگین
روحم او را دیدار میکند، حوا
اسبم روی دو پا بلند میشود
یال کمرنگم در باد میسوزد.
ترجمه :
استادمحسن عمادی
چه آرامشی در صورت این زن هویداست!
و مرد عجب پناهگاهی در بین خرمن گیسوان یافته است!
این شاعر را نمی شناختم
خوشحالم که الان بیشتر میدانم
هنگامه ظهر
روی جنگلهای سر به فلک کشیده شهر
سوار براسب باد
کنارهیمه خاطراتت قدم می زنم
دست میکشم بر یالهایت
برپوست آفتاب سوخته ات
بر گرمای تاختنت
و چشمهایت که در هجوم خورشید
کوچک شده اند
تاختنت را میبینم
پس آتش میزنم برهیمه ای که
دلت را به آن بسته ای
بر بلندای آتش افروخته
با موهایی پریشان میرقصم