به رغم چشم تو بی پا من از شراب شدم
عارف قزوینی
بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم
http://www.golha.co.uk/fa/programme/644/-/113/-#.UupwoPmSw5N
دل من
معینی کرمانشاهی
افسرده ی از یار جدائیست دل من
سرگشته ی افتاده زپائیست دل من
کم دانه بریزید، که در گلشن گیتی
دل کنده زهر برگ ونوائیست دل من
مرده است دلم، قاتل او را بشناسید
خود کشته ی بر دست حنائیست دل من
از رهگذرم دور شوید و بگریزید
دیوانه ی از بند رهائیست دل من
در محفل من، گوش دل وجان بگشائید
افسونگر افسانه سرائیست دل من
با درد کشان سرکشی ای چرخ نزیبد
بر بام تو، آزاده همائیست دل من
تسلیم نصیب است و زبان بسته تقدیر
حسرت کش بی چون و چرائیست، دل من
بشکسته دلی را چو من از خویش مرانید
آئینه ی معشوق نمائیست دل من
عمریست دلم ساخته با هرچه بلا هست
تا عشق بداند، چه بلائیست دل من
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1251/-/7/#.Uuj2dhDLbcs
دل در گره زلف تو بستیم دگر بار
عراقی
دل در گره زلف تو بستیم دگر بار
وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم
خوردیم می و جام شکستیم دگربار
شاید که دگر نعرهٔ مستانه برآریم
کز جام می عشق تو مستیم دگربار
المنة لله که پس از محنت بسیار
با تو نفسی خوش بنشستیم دگربار
چون طرهٔ تو شیفتهٔ روی تو گشتیم
هیهات! که خورشید پرستیم دگربار
ما ترک مراد دل خودکام گرفتیم
تا هرچه کند دوست خوشستیم دگربار
با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم
از صومعه و زهد برستیم دگربار
در بندگی زلف چلیپات بماندیم
زنار هم از زلف تو بستیم دگربار
تا راز دل ما نکند فاش عراقی
اینک دهن از گفت ببستیم دگربار
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1282/-/496/-#.UuendBDLbcs
(عاشق اصفهانی)
رخ برافروخته میآمد و در غوغا بود
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1370/-/130/-#.UuNydBDLbcs
هر که را که بخت، دیده می دهد، در رخ تو بیننده می کند
فروغی بسطامی
هر که را که بخت، دیده می دهد، در رخ تو بیننده می کند
وان که می کند سیر صورتت، وصف آفریننده می کند
خوی ناخوشش می کشد مرا، روی مهوشش زنده می کند
یار نازنین هر چه می کند، جمله را خوشاینده می کنند
هر گه از درش خیمه می کنم، جامه می درم، نعره می زنم
من به حال دل گریه می کنم، دل به کار من خنده می کند
هست مدتی کان شکر دهن، می دهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته می کنم، او حدیث از آینده می کند
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده می کند
چون به روی خود پرده می کشد، روز روشنم تیره می شود
چون به زلف خود شانه می زند، خاطرم پراکنده می کند
چون به بام حسن می زند علم، ماه را پس پرده می برد
چون به باغ ناز می نهد قدم، سرو را سرافکنده می کند
کاسه تهی هر چه باقی است، پر کننده اش دست ساقی است
ما در این گمان کانچه می کند، آسمان گردنده می کند
گاه می دهد جام می به جم، گاه می زند پشت پا به غم
پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده می کند
جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایه حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانه تو برکنده می کند
گاهی آگهم، گاه بی خبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده می کند
نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه می دهد ماه انوری
وان چه می کند مشق دلبری، بهر خان بخشنده می کند
خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده می کند
زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری
کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده می کند
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
فروغی بسطامی
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشنایی های آن بیگانه پرور بین، که من
می خورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش می آمد شبی آن شمع در کاشانه ام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانه صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1035/-/592/-#.UuZGnhDLbct
میگذرد
شاعرناشناخته است
بهاربانفس مشکبارمیگذرد
بیاتابه خودآئیم بهارمیگذرد
بپای لاله وگل می بنوش ومستی کن
که همچو آب روان روزگارمیگذرد
بکوی دوست صفا میدهم زگریه ی خویش
که ابرهم به چمن اشکبارمیگذرد
به جامگرنبریدست همچو نرگس مست
دوروز عمرتو هم درخمارمیگذرد
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1360/-/481/-#.UuO6ZhDLbcs
چشم مستت چه کند با من بیمار امشب
رهی معیری
چشم مستت چه کند با من بیمار امشب
این دل تنگ من و این دل تب دار امشب
آخرای اشک دل سوخته ام را مددی
که به جز ناله مرا نیست پرستار امشب
بیش از این مرغ سحر خون به دل ریش مکن
که به کنج قفسم چون تو گرفتار امشب
سیل اشکم همه دفترچه ایام بشست
نرود نقش تو از پرده پندار امشب
بودم امید که آیی به سرم سایه مهر
آفتابی شود از سایه پدیدار امشب
بسته شد هر در امید به هر جا که زدم
چاره جویی کنم ازخانه خمار امشب
مختصر کشتن از آن است که یکباره زدند
کوس رسوایی ما بر سر بازار امشب
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1373/-/511/-#.UuKO0xDLbcs
هرچه بادابادا
رباعی
از:مولوی
عاشق همه ساله مست ورسوابادا
شوریده وژولیده وشیدا بادا
درهوشیاری غصه هرچیز خوری
چون مست شدی هرچه بادا بادا...
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1229/-/185/#.UuE8HRDLbct
چه می پرسی ز فریادی که پنهان در گلو دارم
علیرضا تبری
چه می پرسی ز فریادی که پنهان در گلو دارم
که مهر خامشی بر لب ز بیم آبرو دارم
وفای اشک را نازم که در شبهای تنهایی
گشاید عقده هایی را که پنهان در گلو دارم
من آن پرورده دردم که در گهواره هستی
به خون خوردن ز پستان غم ایام، خو دارم
من آن داغ جوانی دیده ام دیگر چه می پرسی
ز شـیون ها که شـبها بر مزار آرزو دارم
میان خنده می گریم، میان گریه می خندم
خدا را با خیال خویش اینسان گفتگو دارم
چه آفت زد به بستان امیدم کز سر حسرت
به عمری آرزوی یک گل خوش رنگ و بو دارم
من آن مرغ پریشانم که در کنج قفس از دل
هزاران ناله شـبگیر، دور از های و هو دارم
گر از سنگ جفا بال و پرم بشکست غم نبود
که با بشـکسته بالی باز پای جست و جو دارم
http://www.golha.co.uk/fa/programme/678/-/370/-#.UtaPEPQW05M
مخوان ز دیرم به کعبه زاهد، که برده از کف دل من آنجا
مشتاق اصفهانى:
به سال 1101 ه.ق که
میرسیدعلى مشتاق اصفهانى در اصفهان زاده
شد بنیان«دوره بازگشت» نهاده شد. مىدانیم درست ده سال بعد
(1111 ه.ق) همتاى دیگر اوعاشق اصفهانى نیز ولادت یافت تا جمع
مدافعان سبک عراقى سامان پذیرد. این دوبههمراه چند تن دیگر
بازگشت به سبک
عراقى از سبک هندى را بنیان نهادند.
مخوان ز دیرم به
کعبه زاهد، که برده از کف دل من آنجا
بهناله مطرب،
بهعشوه ساقى، بهخنده ساغر، بهگریه مینا
به عقل نازى حکیم
تا کى، به فکرت این ره نمىشود طى
به کنه دانش خرد برد
پى، اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به
دیده دل، رخ ار نماید حقت چه حاصل
که هست یکسان، به
چشم کوران، چه نقش پنهان چه آشکارا
چو نیست قدرت به
عیش و مستى، بساز اى دل به تنگدستى
چو قسمت این شد ز
خوان هستى، دگرچه خیزد ز سعى بیجا
ربوده مهرى چو
ذره تابم، از آفتابى در اضطرابم
که گر فروغش به
کوه تابد ز بىقرارى درآید از پا
در این بیابان ز
ناتوانى، فتادم از پا چنانکه دانى
صبا پیامى ز
مهربانى ببر ز مجنون به سوى لیلى
همین نه مشتاقِ
آرزویت، مدام گیرد سراغ کویت
تمام عالم به
جستوجویت، به کعبه مؤمن به دیر ترسا
http://www.golha.co.uk/fa/programme/1480/-/790/#.UtOa6PQW05M