غبار ِبرف

 

برای این هفته یکی ازسروده های بی اندازه زیبای

"رابرت لی فراست چکامه سرای نامدارآمریکائی راباترجمه‌ی ناب

"بانوپیرایه‌ی یغمائی"

انتخاب کرده ام

تابه همه‌ی کسانی تقدیم کنم که ازسامانه‌ی زیباشناسانه ای ممتازبرخوردارندوذائقه‌ی هنریشان باذائقه‌ی موجودات حقیروپست وکوتاه قدانی که دردنیایشان شرف برمدارصفرسفرمیکند تفاوت فاحش داشته باشد

غبار ِبرف

به گونه ای که آن کلاغ،

ازفراز ِدرخت ِشوکرانی

غباربرف را

برسرم پاشید

بردلم

حالی دیگرگونه رفت

ورهانید

باقی روزراکه به هدرداده بودم

حافظ

(حافظ)

نمیشودشعرخوان بود ودست ازحافظ کشیدامشب به یاداین غزل افتادم،آنراحفظم ولی دیوانرا گشودن وخواندن لطف دیگری دارد آوردمش وخواندم راستش ازاولش بهانه ای بود که تقدیمش کنم به نیکوبانوی بارانها رفتم به وبلاگش وبعنوان فال ماه نوبرایش همه‌ی غزل راکامنت گذاشتم

فال ماه نو

برای بانوی بارانها

آنان که خاک را به نظرکیمیاکنند

آیابودکه گوشه ی چشمی بماکنند

دردم نهفته به زطبیبان مدعی

باشدکه ازخزانه ی غیبش دواکنند

معشوق چون نقاب زرخ برنمیکشد

هرکس حکایتی به تصورچراکند

چون حسن عاقبت نه به رندی وزاهدیست

آن به که کارخودبه عنایت رهاکنند

بی معرفت مباش که درمن یزید عشق

اهل نظرمعامله باآشناکنند

حالی درون پرده بسی فتنه میرود

تاآن زمان که پرده برافتدچهاکنند

می خورکه صدگناه زاغیاردرحجاب

بهترزطاعتی که به روی وریاکنند

گرسنگ ازین حدیث بنالدعجب مدار

صاحبدلان حکایت دل خوش اداکنند

پیراهنی که آیدازآن بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قباکنند

بگذربکوی میکده تازمره ی حضور

اوقات خودزبهرتوصرف دعاکنند

پنهان زحاسدان بخودم خوان که منعمان

خیرنهان برای رضای خداکنند

حافظ دوام وصل میسر نمیشود

شاهان کم التفات به حال گداکنند

تومراخواندی وپروانه شدم

تومرا خواندی وپروانه شدم

(پروانه)

در وطن مابه قول ِاستادعزیزوغریب به غربت نشسته ام دکتراسماعیل خوئی"شعر"هنرهنرهاست به همین منظوربایدصرفنظرازپیشینه های تاریخی درناخودآگاه مادلایل واضحی برای گرایش به

شعروشاعری وجودداشته باشدمن دربی بضاعتی های خودم جدای از تمامی نُرمهای تشخیص شعروشاعرِخوب به این نتیجه رسیده ام که شاعرانی را بایدشاعرگفت که این توان راداشته باشندکه تاثیراتی را که اززندگی میگیرنددرشعرشان منعکس کنندننشینند تاشعربیایدباشعرزندگی کنندوبه آنچنان درجه ای ازتوانمندی رسیده باشندتادرترسیم شاعرانه‌ی زندگی به محض رویاروئی باهررویدادی بااراده ای قوی دست به سرایش بزنند.من ازآنجاکه درجریان امورعاطفی اخیرپروانه‌ی عزیز بوده ام به جرات باشعرزیبای"تومراخواندی وپروانه شدم"آینده‌ی درخشانی برای این شاعره‌ی عزیزپیش بینی میکنم وبرایش ازصمیم قلب آرزوی سعادت دارم وباافتخارشعر"تومراخواندی وپروانه شدم "ایشان را برای این هفته‌ی پشوتن انتخاب میکنم.

بی گمان خانه‌ی من منتخب است

که درین سیل هیاهوی زمان،به قدمگاه توتبدیل شدست

ازهمان وقت که توآمده ای

غم ازین پنجره‌ی روبه حیاط ِدل من دورشدست

توپدیدارشدی

وای ازقامت پرهیبت تو

دل من میریزد،میلرزد

وهمین لرزیدن،مثل موج دریا

به سکوت مرداب بارهامی ارزد

وسکوت

رخوتی خواب آلود

که به سنگینی شبهای زمستانی بود

هرچه میجستم ومیکاویدم

دورترمیماندم

وبه هرکس که ازین حول وحوالی میگشت

دست می افشاندم

که مبادابه درخانه‌ی من آیدوافتدگذرش

پیله ای بودمرا

نه درآن شوق شکستن هابود

ونه اندیشه‌ی رستنهابود

هیچ درپیله‌ی من صحبت ازرفتن وپروازنبود

شورِآغاز نبود

تومراخواندی وپروانه شدم

مست بی باده وپیمانه شدم

وای ازقامت پرهیبت تو

وای ازجاذبه‌ی چشمانت

وای ازسحرکلام نابت

تو خودت میدانی

دل من بازشده بی تابت

راستی،یادت هست که به من میگفتی

"نریان"اسب سیه یال منی

ومن سرکش ومغرور،چه رام،

مادیان تو شدم؟

شوق پروازمرامیشکفد

تو به من بال بده

توبه من درتب این خاطره ها

فرصت تکراربده!

حرف طرب انگیز

حرف طرب انگیز

(فریدون مشیری)

شعراین هفته را تقدیم میکنم به همه‌ی آنانی که قلبی لبریزازعشق دارند

هیچ جزیادتو،رویای دلاویزم نیست

هیچ جزنام تو،حرف طرب انگیزم نیست

عشق میورزم ومی سوزم وفریادم نه!

دوست میدارم ومیخواهم وپرهیزم نیست

 

نورمی بینم ومی رویم ومبالم شاد

شاخه میگسترم وبیم زپائیزم نیست

تابه گیتی دل ِازمهرتولبریزم هست

کارباهستی ازدغدغه لبریزم نیست

بخت آن را که شبی پاک ترازباد سحر

باتو،ای غنچه‌ی نشکفته بیامیزم نیست

تو به دادم برس ای عشق،که با اینهمه شوق

چاره جزآن که به آغوش تو بگریزم نیست

به پیش سگ اندازاین استخوان را

به پیش سگ اندازاین استخوان را

یکبار نوشتم ولی به این صورت هم تکرارش بی ضرراست که اگرسهراب سپهری اینهمه مقبولیت یافته شایدیکی ازدلایلش این باشدکه سبک هندی سنتی را به سبک هندی مدرن تبدیل کردبنابراین نازک خیالیهای سبک هندی بایدجذابیتی داشته باشد.اگرچنین است توجه به نکته سنجی ونازک خیالی های سبک هندی سنتی اززبان یکی ازسلاطین این سبک مثل صائب تبریزی انگیزه‌ی اصلی انتخاب شعراین هفته است

منه،بردل ِزار،بارجهان را

سبک سازبرشاخ ِگل،آشیان را

نفس،آتشین کن به تسخیرگردون

*که آتش کندنرم،پشت کمان را

همینست پیغام گلهای رعنا

که یک کاسه کن نوبهاروخزان را

بودکیمیاقرب ِاهل سعادت

**هما،مغز ِدولت کند استخوان را

***زگوهردهدلقمه ات ابرنَیسان

اگرچون صدف پاک سازی دهان را

****چوشدزهر،عادت،مضرت نبخشد

به مرگ،آشناکن بتدریج جان را

جهان استخوانیست بی مغزصائب

به پیش سگ اندازاین استخوان را

*=چوب راست را برای اینکه خم کنندوازآن کمان درست کنندباآـش ابتداگرمش میکردندتا نرم شود

**=همامرغ افسانه ای"مرغ سعادت"که باآن عظمت خوراکش ازغنای طبع استخوان است که گفته اند:

همای رابرهمه مرغان ازآن شرف باشد

که استخوان خوردوجانورنیازارد

***=نیسان به فتح نون یعنی اردیبهشت.درگذشته اعتقادبراین بوده که صدفهابرای اینکه درشان مروارید به وجودبیایدهنگام باران اردیبهشت درآب دهانشان را بازمیکردند دانه های باران درهردهان پاک صدفی می افتادآن صدف درش مرواریدبوجودمی آمد.

****=همچنانکه اگر ذره ذره به مرورزمان سم مهلک وارد بدن شود دردرازمدت اثرسم بامقدارزیاد اثرنمیکند وزیان نمیرساند چون بدن با آن عادت کرده است اگرکسی مرگ باورباشد واندک اندک بپذیرد که بالاخره رفتنیست ترسش ازمرگ کم کم ازبین میرود  

عصرجمعه‌ی پائیز

عصرجمعه‌ی پائیز

(نصرت رحمانی)

به دلایل متفاوتی برای نصرت رحمانی احترام قائلم واین باربه اعتبارشروع فصل خزان شعر عصرجمعه‌ی پائیزاورابرای پست ِاین هفته انتخاب میکنم.

وآفتاب خسته‌ی بیمار

ازغرب میوزید

پائیزبود

عصرجمعه‌ی پائیز

*

له له زنان

عطش زده

آواره باد ِهار

یک تکه روزنامه‌ی چرب مچاله را

درانتهای کوچه‌ی بن بست

باخشم میجوید!

*

تادور دید ِ من

اندوهبارغباری گس

درهم دویده بود

*

قلبم نمیطپید

وباورم به تهنیت مرگ شعری سروده بود

*

من مرده بودم

رگهایم

این تسمه های تیره‌ی پولادین

برگردلاشه ام

پیچیده بود

*

من مرده بودم

قلبم

درپشت میله های زندان سینه ام

ازیادرفته بود

اماهنوز خاطره ای درعمیق من

فریاد میکشید

*

روئیده بود

دربی نهایت احساسم

دهلیزی

متروک

مه گرفته

...وخاموش

فریادگامهای زنی

چون قطره های آب

از دور،دور،دور ِذهن

درگوش می چکید

لب تشنه،می دویدم سوی طنین گام

اما...

تداوم فریادگامها

ازانتهای دیگردهلیز

درگوش میچکید:

تک تک

چک چک

چه شیونی...چه طنینی!

*

برگ چنارخشکی ازشاخه دورشد

چرخیددرفضا

درزیرپای خسته‌ی من له شد

آیا

دست بریده ‌ی مردی بود

لبریز ِالتماس؟

فریاد استخوانهایش برخاست

جرق

آه...

*

وآفتاب ِخسته‌ی بیمار

ازغرب میوزید

پائیز بود

عصرجمعه‌ی پائیز

قاصدک

قاصدک

به مناسب نزدیک شدن پادشاه فصلها پائیزورقص قاصدکها درفضا،شعرقاصدک اخوان ثالث راتقدیم میکنم به تنهاستاره ‌‌ی آسمان بی ستاره ام

قاصدک!هان،چه خبرآوردی؟

ازکجاوزکه خبرآوردئی؟

خوش خبرباشی،اما،اما

گردبام ودرمن

بی ثمرمیگردی

انتظارخبری نیست مرا

نه زیاری نه زدَیارودیاری باری

بروآنجا که بودچشمی وگوشی باکس

بروآنجا که تورامنتظرند

قاصدک

دردل من همه کورندوکرند

دست بردارازین دروطن خویش غریب

قاصدتجربه های همه تلخ

بادلم میگوید

که دورغی،تودروغ

که فریبی،توفریب

قاصدک هان،ولی...آخر...ای وای

راستی،آیارفتی باباد؟

باتوام،ای!کجارفتی؟ای

راستی آیا جائی خبری هست هنوز؟

مانده خاکسترگرمی جائی؟

دراجاقی طمع شعله نمیبندم،خردک شرری هست هنوز

قاصدک

ابرهای همه عالم شب وروز 

دردلم میگریند

ویتمن شاعربی سواد ولی عالی مقدار

 ویتمن شاعری بیسوادولی عالی مقدار

والت ویتمن میگفت:"...روان آدمی نبایدگردخوددیواری بلندبکشدوزندانی بوجودبیاورد،نبایدفقط درخلسه هاوجذبه های صوفیانه ودراندرون خود،دنیائی ویژه‌ی خودبوجودبیاورد،بلکه بایدازین زندان بیرون آید،وباهمه‌ی مردم بیامیزدودراین سیروسلوک وسفرخویش،ازرموزعالم هستی باخبرشود..."

قطعه‌ی زیرراازیکی ازاشعارویتمن انتخاب کرده،تقدیم میکنم به تنها ستاره‌ی آسمان بی ستاره ام

ای بیگانه که میگذری،

چه میدانی که باچه شورواشتیاقی برتومینگرم

توبایدآن مردی باشی که تورامیجستم

یازنی که به خوابت میدیدم

بی شک درمکانی باتو خوش بوده ام

اینان رابه خاطرمی آورم

درین حال که سبکروح ومهربان وپاکدامن وبالغ

درکنارم ره میسپردی

توبامن بزرگ شده ای

پسرکی بودی

یادخترکی

ترجمه‌ی حسن شهباز

نصرت رحمانی ونیچه

نصرت رحمانی ونیچه

نصرت رحمانی درسروده‌ی "شمشیرمعشوقه‌ی قلم"نیچه رااینگونه توصیف میکند:

....

نیچه یادش به خیرباد

باشعرفلسفه میبافت

مثل کسی که بخواهدباسایه آفتاب بسازد

درگردبادتاخت،می تاخت،می گداخت

سرانجام باآفتاب سایه ساخت

دراین که او

شاعرترین فلاسفه‌ی دنیاست حرفی نیست

شاعرترین فلاسفه چیزیست مثل آزادترین زندان

وآزادترین زندان چیزیست مثل من درچاله‌ی زمان

نیچه اندیشه های گران راچنان جواهررنگارنگ

ترصیع داده دورنگینی نشانده است

که مبهوت میکند

اوشاعرمتفلسف رابه مرزجنون عشق کشاندست

.....

نیچه قطعه‌ی زیررا درکتاب"اینک میان دوهیچ"سروده

بامن بیا،باخودبیا!

شیوه‌وگفتارم به خودت میکشدت

تقلیدم میکنی،

ازپی ام می آئی؟

تنهارو،راست

ازپی خودرو

اگرچنین پیروی ام کنی

باشد!باشد!

تلخ

تلخ

(نصرت رحمانی)

شعراین هفته را دوباره اختصاص میدهم به نصرت رحمانی زیرااوراازشاعران بطورکلی باشاعرانی میدانم که ظرف ِبیش ازهفتاد سال اخیربه سبک نیمائی شعرگفته اند

تلخ

تلخم،مپیچ ای دوست تلخم

آری رهایم کن دراین مرداب جانکاه

بگذاردراین واپسین دم بادردخوددلگرم باشم

ناگاه تیری ازکمین برخاست،نشست

تاپرمیانه ِسینه‌ی من

*

دیدم که جنگل سنگ شددردیدگانم

شب نرم نرمک ریخت دررودروانم

صیاد من کیست؟

جزشاخهای سرکش پرشوکت دیرینه‌ی من

بگذاروبگذر

بگذاردراین واپسین دم

گه گاه بالیسیدن خوناب زخم

سرگرم باشم