هی فلانی شعری ازاخوان ثالث

 

  

  

هی فلانی   

شعری ازاخوان ثالث 

 

هی فلانی،
زندگی شاید همین باشد؟"


... عقده‌ی خود را فرو می‌خورد،
چون خمیرِ شیشه‌، سوزان جرعه‌ای از شعله و نشتر
و به دشواری فرو می‌برد؛
لقمه‌ی بغضی که قوت قالبش آن بود ...

هی، فلانی! زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دستِ عزیزی که تو دنیا را
جز برایِ او و جز با او نمی‌خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد

آه! ... آه! اما
او چرا این را نمی‌داند، که در این‌جا
من دلم تنگ است، یک ذره‌ست؟
شاتقی هم آدم است. ای دادِ بر من، داد!
ای فغان! فریاد!
من نمی‌دانم چرا طاووسِ من این را نمی‌داند؟
که منِ بیچاره هم در سینه دل دارم.
که دلِ من هم دل است آخر؟
سنگ و آهن نیست
او چرا این‌قدر از من غافل است آخر؟
آه، آه، ای‌کاش
گاه‌گاهی بچه‌ها را نیز می آورد
کاشکی... اما... رها کن، هیچ
و رها می‌کرد
او رها می‌کرد حرفش را
حرف بیدادی که از آن بود دائم داد و فریادش
و نمی‌برد و نمی‌شد برد از یادش

اغلب او این‌جا دهان می‌بست
گر به ناهنگام، یا هنگام، دم در می‌کشید از دردِ دل گفتن
شاتقی، این ترجمانِ درد،
قهرمانِ درد،
آن یگانه مردِ مردانه.
پوچ و پوک زندگی را نیم‌دیوانه
و جنونِ عشق را چالاک و یکتا مرد
او به خاموشی گرایان، شکوه بس می‌کرد
و سپس با کوششِ بسیار
عقده‌ی خود را فرو می‌خورد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد