غزل زمانه
شعری ازسعیدسماوات!
قدرتهابادام ایدئولوژی هامی آیندومیروند
ولی هنردرسینهی آزادگان
جاودانه باقی میماند
نغمه درنغمهی خون غلغله زدتندرشد
شدزمین رنگ دگر،رنگ زمان دیگرشد
چشم هراخترپوینده که درخون می گشت
برق خشمی زدوبرگردهی شب خنجرشد
شب خودکامه که دربزم گزندش گل خون
زیررگبارجنون جوش زدوپرپرشد
بوسه برزخم پدرزدلب خونین پسر
آتش سینهی گل داغ دل مادرشد
*
روی شبگیرگران ماشهی خورشیدچکید
کوهی ازآتش وخون موج زدوسنگرشد
آن که چون غنچه ورق درورق خون می بست
شعله زددرشفق خون شرف خاورشد
آن دلاورکه قفس باگل خون می آراست
لبش آتش زنه آمدسخنش آذرشد
*
آتش سینهی سوزان نوآراستگان
تاول تجربه آورد؛تب باورشد
وه که آن دلبردلباخته،آن فتنهی سرخ
رهروان راره شبگیرزدوباورشد
شاخهی عشق که درباغ زمستان میسوخت
آتش قهقهه درگل زدوبارآورشد