زباله دانِ جهانی!
اثر چارلز بوکوفسکی
ترجمه ی علی عابدی
باد می آید امشب
بادی سرد
و من نگران بی خانمان های
این حوالی ام
کاش دست کم چیزی برای
نوشیدن داشته باشند
که کرختشان کند
فقط وقتی بی خانمان شده باشی می فهمی
که هر چیزی صاحبی دارد
و درها بسته اند
دموکراسی یعنی این
یعنی همه سعی می کنند صاحب چیزی شوند
آن چیز را با چنگ و دندان نگه دارند
و اگر می توانند چیزی به آن
بیافزایند
دیکتاتوری هم دقیقاً همین
گونه ست
چه فرق می کند؟
یکی شان برده ات می کند
آن دیگری نابودت می کند
ما فقط درست در جریان نیستیم
وگرنه باد سرد
همه جا باد سرد است
فرقی نمی کند کجا
خیال انگیزوجان پرور
غزلی ازرهی معیری
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآرایی
منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
بهار شادیانگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمیماند
میان شاخههای گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی
http://www.golha.co.uk/fa/programme/693/-/592/-#.Upb2kcRHKUa
رخصت...
ناهید کبیری
برگرفته از کتاب " پنجره ای
کافیست تا آفتاب بشود"
مترجم: کامبیز پارسای
آقا اجازه هست
باز کنم پنجره ام را به سوی وسوسه ی نور
و چشم بدوزم به چشم زندگی
از همین فاصله ی دور؟
آقا اجازه هست
که یک روز
از این سیصد و شصت و پنج عدد روز
خودم باشم؟
از هر چه نباید و باید
رها باشم ؟
جاری تر از آفتاب بخوابم به روی سبز علف
فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت
با باد و کبوتر و ماهی
_ ماهیان خوشبخت آفتابی _
با رودخانه و شرشر باران یکی شوم
از هر چه ایست
نکن
نه
جدا شوم؟
آقا اجازه هست
خواب عشق ببینم
و زندگی ام را بسپارم به آیه های بوسه و شهامت و نور؟
از نخ و سوزن
رخت و اتو
اجاق و سماور بپرهیزم
با آسمان و خیال
شعر و شعور لحظه های دور درآمیزم ؟
آقا اجازه هست
به همسایه ام بگویم
سلام
و شال ببافم برای رهگذری
از نسوج گریه های غروب؟
آقا اجازه هست
بدون اجازه از این دیار
کوچ کنم به سجده گاه گل سرخ در دشت های بهار؟
آقا اجازه هست
اجازه
اجازه
اجازه هست
بخندم به هر چه هست
و بگویم
یاسای تو خطاست
این عدل
نارواست؟
غزل بس که جفا
رهی معیری
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو