Your image is loading...



غزلی از:سیمین بهبهانی

 

توئی


 

مرا هزار امید است و هر هزار تویی


شروع شادی و پایان انتظار تویی


بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت


چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی


دلم ز هرچه به غیر از تو  بود خالی ماند


در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی


شهاب زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است


ستاره‌ای که بخندد به شام تار تویی


جهانیان همه گر تشنگان خون من‌اند


چه باک زان‌همه دشمن چو دوست‌دار تویی


دلم صراحی لبریز آرزومندی‌ست


مرا هزار امید است و هر هزار تویی

چیست این آتش جانسوز

Your image is loading...




چیست این آتش جانسوز

 

غزلی از :عمادخراسانی

 

چیست این آتش جانسوزکه درجان منست

 

چیست این دردجگرسوز که درمان منست

 

ازدل ای آفت جان صبرتوقع داری

 

مگراین کافردیوانه بفرمان منست

 

آنچه گفتند زمجنون وپریشانی او

 

درغمت شنه ای ازحال پریشان منست

 

ماه راگفتم وخورشید وبخندیدبه ناز

 

کاین دوخودپرتوی ازچاک گریبان منست

 

عالمی خوش ترازآن نیست که من باشم ودوست

 

این بهشتی است که درعالم امکان منست

 

آمدورفت ودلم برد وکنون حاصل وصل

 

اشک گرمی است که بنشسته بدامان منست

 

کاش بی روی تو یک لحظه نمیرفت زعمر

 

ورنه این وصل که بازاول هجران منست

 

اندراین باغ بسی بلبل مست است عماد

 

داستانی است که اوعاشق دستان منست

میگذرد:غزلی ازعراقی

Your image is loading...



میگذرد

 

غزلی از:عراقی

 

بیابیا که نسیم بهارمیگذرد   بیاکه گل زرخت شرمسارمیگذرد

 

بیاکه وقت بهاراست وموسم شادی   مدارمنتظرم   وقت کارمیگذرد

 

زراه لطف به صحراخرام یک نفسی   که عیش تازه کنم چون بهارمیگذرد

 

نسیم لطف تو ازکوی میبرد هردم   غمی که بردل این جان فکارمیگذرد

 

زجام وصل تو ناخورده جرعه ای دل من   زبزم عیش تودرسرخمارمیگذرد

 

سحرگهی که به کوی دلم گذرکردی   به دیده گفت دلم:کان شکار میگذرد

 

چودیده کردنظر صدهزارعاشق دید   که نعره میزدهریک که:یارمیگذرد

 

به گوش جان عراقی رسید آن زاری   ازآن زکوی توزارونزارمیگذرد


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1044/-/205/-#.Un3s2vlHKUY

گل امیدغزلی ازفریدون مشیری

Your image is loading...


گل امید


فریدون مشیری


هوا هوای بهار است و باده بادهی ناب


به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب

 

در این پیاله ندانم چه ریختی، پیداست


که خوش به جان هم افتاده
اند آتش و آب

 

بنفشه موی  من، ای آفتاب صبح بهار


مرا به جامی ازین آب آتشین دریاب!

 

به جام هستی ما، ای شراب عشق بجوش!


به بزم ساده ما، ای چراغ ماه بتاب!

 

گل امید من امشب شکفته  در بر من


بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب!

 

مگر نه خاک ره این خرابه باید شد


بیا که کام بگیریم ازین جهان خراب

 

http://www.golha.co.uk/fa/programme/1042/-/82/-


دارم سخنی باتو وگفتن نتوانم:استادشفیعی کدکنی


Your image is loading...



دارم سخنی باتو وگفتن نتوانم

 

شاید حدود ۳۴ سال پیش در برنامه گلهای تازه ۷۲ جناب شجریان شعری از استاد شفیعی کدکنی


 را در بیات ترک اجرا کرده‌اند که تقدیم می‌کنم:

 

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم


این درد نهان‌سوز، نهفتن نتوانم

 

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت


من مست چنانم که شنفتن نتوانم

 

شادم به خیال تو چو مهتاب، شبانگاه


گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

 

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار


گامی به سر کوی تو رفتن نتوانم

 

دور از تو، من سوخته در دامن شبها


چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم

 

فریاد ز بی‌مهریت ای گل که در این باغ


چون غنچه پاییز، شکفتن نتوانم

 

ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم


دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1040/-/33/-#.Un3fK_lHKUY

دوغزل ازسیمین بانوی بهبهانی

Your image is loading...



دوغزل از:

 سیمین بانوی بهبهانی


بیا

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا


شراب نور به رگ های شب دوید بیا


ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت


گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا


شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من


پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا


ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم


ز غصّه زنگ من و رنگ شب پرید بیا


به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار


بهوش باش که هنگام آن رسید بیا


به گام های کسان می برم گمان که تویی


دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا


نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت


کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا


امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی


مرا مخواه از این بیش ناامید بیا



سیمین بانوی بهبهانی

 

مارا

 

ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟


که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را

 

تن ماچرابسوزی که توخوداین گناه کردی

 

توکه بوسه گاه کردی لب پرشرارمارا

 

چه کنم جز این که گویم «بِنِگر به لطف بِنْگر


دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟

 

ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری


که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را


چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی؟


تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را


منم آن شکسته سازی، که توأم نمی نوازی


که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را


ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید


دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1024/-/87/-


اشتباه شعری از:سیدعلی صالحی

Your image is loading...



اشتباه


شعری ازسیدعلی صالحی


هی دور می شوی

 

پرهیز می کنی


کنار می کشی چرا؟


گاهی کمی آلودگی … بد نیست


گاهی کمی آلودگی از اندوه آدمی می کاهد


خیلی ها خیلی وقت است


که رویاهای خود را در ایستگاهی دور جا گذاشته اند


به عمد آمده اند زندگی کنند


می گویند بی خیال هرچه که بود و بی خیال هرچه که هست.


تو هم مثل خیلی ها از اشتباه نترس


نزدیک تر بیا


اشتباه یکی از عالی ترین علائم اثبات آدمی ست...!

خیال خام

Your image is loading...



خیال خام

 

شب بود و ماه و اختر و شمع و من و خیال

خواب از سرم به نغمه ی مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

در عالم خیال به چشم آیدم پدر

کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

گفتی سپیده از افق شب دمیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود؟

دستی کشید بر سر و رویم به لطف و مهر

یکسال می گذشت و پسر را ندیده بود

یاد آمدم که در دل شب ها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود

 






بوسه ی جام :غزلی ازرهی معیری

Your image is loading...



غزل بوسه ی جام


رهی معیری


 

تو سوز آه من ای مرغ شب چه میدانی؟


ندیده ای شب من تاب و تب چه میدانی؟


بمن گذار که لب بر لبش نهم ای جام


تو قدر بوسه آن نوش لب چه میدانی؟


چو شمع و گل شب و روزت به خنده می گذرد


تو گریه سحر و آه شب چه میدانی؟


بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است


ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟


رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای


تو دل شکسته نوای طرب چه میدانی؟


http://www.golha.co.uk/fa/programme/160/-/450#.UnIK7PlHKUY

درجستجوی پدر:شعری ازشهریارتبریزی


 Your image is loading...


درجستجوی پدر 


شعری ازشهریارتبریزی


تقدیم به دانشمندجوان (ب-ش-ا)

 

دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از در


در دست گرفته مچ دست پسرم را


یا رب، به چه سنگی زنم از دست غریبی


این کلهء پوک و سرو مغز پکرم را


هم دروطنم بار غریبی به سرودوش


کوهیست که خواهد بشکاند کمرم را


من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز


چون شدکه شکستند چنین بال و پرم را؟

 

رفتم که به کوی پدر و مسکن مالوف


تسکین دهم آلام دل جان بسرم را


گفتم به سر راه همان خانه ومکتب


تکرار کنم درس سنین صغرم را


گرخود نتوانست زودودن غمم از دل


زان منظره باری بنوازد نظرم را


کانون پدر جویم و گهوارهء مادر


کان گهرم یابم و مهد پدرم را


با یاد طفولیت و نشخوار جوانی


می رفتم و مشغول جویدن جگرم را

 

پیچیدم ازان کوچهء مانوس که در کام


باز آورد آن لذت شیر وشکرم را

 

افسوس که کانون پدر نیز فروکشت


از آتش دل باقی برق وشررم را


چون بقعهء اموات فضایی همه خاموش


اخطار کنان منزل خوف و خطرم را


درها همه بسته است و به رخ گرد نشسته


یعنی نزنی در که نیابی اثرم را


در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم


جز سرزنش عمر هبا و هدرم را


مهدی که نه پاس پدرم داشت ازین پیش


کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را

 

ای داد که از آنهمه یار و سر وهمسر


یک در نگشاید که بپرسد خبرم را


یک بچه همسایه ندیدم به سرکوی


تا شرح دهم قصهء سیر و سفرم را


اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن


پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را


میخواستم این شیب وشبابم بستانند


طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را


چشم خردم را ببرند و به من آرند


چشم صغرم را نقوش و صورم را

 

کم کم همه را درنظر آوردم و ناگاه


ارواح گرفتند همه دور و برم را

 

گویی پی دیدار عزیزان بگشودند


هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را

 

این خندهء وصلش به لب آن گریهء هجران


این یک سفرم پرسد و آن یک حضرم را

 

این درد شبم خواهد و  آن نالهء شبگیر


وان زمزمهء صبح و دعای سحرم را

 

 

تا خود به تقلا به درخانه رساندم


بستند به صددایره راه گذرم را


یکباره قرار از کف من رفت و نهادم


برسینهء دیوار درخانه سرم را

 

صوت پدرم بود که میگفت "چه کردی،


در غیبت من عایلهء دربدرم را؟"

 

حرفم به دهان بود ولی سکسکه نگذاشت


تا بازدهم شرح فضا و قدرم را


فی الجمله شدم ملتمس از در به دعایی


کز حق طلبم فرصت صبر و ظفرم را


اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم


کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

 

ناگه، پسرم گفت: " چه میخواهی ازین در؟"


گفتم، "پسرم، بوی صفای پدرم را!