دوشعری ازفاطمه حق وردیان

 

 

دوشعری ازفاطمه حق وردیان 

 

نگاه کن 

 

نگاه کن! 

زبانه می کشد 

این شعله 

توی پیراهن ام جانمیشود 

یکی 

یکی 

دکمه های لباس ام رابازمیکنم  

که بردرختزارهای چشمان ات آتش بیفتد! 

تواما 

باچشمهای بسته 

به پوست تنم دست میکشی 

وازانگشتان بلندت  

کبریت های سوخته برجای میماند... 

 

آوازهایی برای سرخپوست یاغی

اتوبان نیستم از من گذر کنی
تنها کوچه ای بن بست ام
می توانی بیایی و در من آواز بخوانی

رم نیستم همه ی راه ها به من ختم شود
میدانی مقدس ام
که عاشقان را در آن به دار می آویزند!

آهسته!
صدایم نزن
خواب فنچ های روی شانه ام را می آشوبی!

دل ات شهر می خواهد
در من اما هیچ میلی به شهر شدن نمی انجامد
یک کوچه
تنها یک کوچه کافی است
تا خانه ات را در آن بنا کنی!

می ترسم!
در من زنی است که ناشیانه از عشق می گریزد
در من کودکی است که به تماشای جهان می نشیند
در من شوالیه ای است که با خود به جنگ می ایستد
در من. . .

□□□

اتوبان نیستم از من گذر کنی
 تنها کوچه ای بن بستم
می توانی بیایی و در من آواز بخوانی
آهسته!
طوری که خواب پروانه ها را نیاشوبی

 

 

 شعری ازابودباغ  

عبدالکریمخان سروش

باشیخ شهرگوی

در گفتگوی خویشم و در جستجوی خویش
هیچ آرزوم نیست به جز آرزوی خویش
در غربتم ، سپرده به بیگانگان وطن
هنگام رجعت است زغربت به کوی خویش
عمریست بر کناره دریا نشسته ام
تا آب رفته باز رسانم به جوی خویش
آیینه وار روی به بیگانه تا به کی ؟
آیینه ای به دست کنم روبروی خویش
ما را به غمگساری خصمان امید نیست
"لا تقنطو"ی خویشم و "لا تحزنو" ی خویش
با شیخ شهر گوی که ظالم به چه فتاد
تا سنگ تجربت نزند بر سبوی خویش
نا شسته روی و پشت به محراب و بی حضور
خیز ای فقیهِ مدرسه نو کن وضوی خویش
اکنون که آبروی شریعت بریختی
برگرد سوی خانه پی آبروی خویش
ما نیز جامه های کرامت رفو کنیم
تا جامه عاریت نکنیم از عدوی خویش
شرط است کز سراب شریعت چو بگذرم
تر سازم از شراب حقیقت گلوی خویش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد