بررسی چند متن کهن درباره ی فردوسی بزرگ

بررسی چند متن کهن درباره ی فردوسی بزرگ  

استادپرویزرجبی 

 

Your image is loading... 

 

Your image is loading... 

 

Your image is loading...

ادامه مطلب ...

وصیت نامه ی وحشی بافقی

وصیت نامه ی وحشی بافقی 

روز مرگم، هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مســــت و خراب از مــــی انــــگور کنیـــــد
مزد غـسـال مرا سیــــر شــــرابــــــش بدهید
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهید
بر مزارم مــگــذاریــد بـیـــاید واعــــــظ
پـیــر میخانه بخواند غــزلــی از حــــافـــظ
جای تلقــیـن به بالای سرم دف بـــزنیـــد
شاهدی رقص کند جمله شما کـــف بزنید
روز مرگــم وسط سینه من چـــاک زنیـد
اندرون دل مــن یک قـلمه تـاک زنـیـــــــد
روی قــبـــرم بنویـسیــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از این دار برفــــت

شعری از:بانو عالم تاج قائم مقامی متخلص به ( ژاله )

 Your image is loading...

 

بانو عالم تاج قائم مقامی متخلص به ( ژاله )  

بانو عالم تاج قائم مقامی متخلص به ( ژاله ) در سال ۱۲۶۲ خورشیدی متولد شد ، به عبارتی ۲ دهه قبل از پروین اعتصامی . با نگاهی اجمالی به تاریخ معاصر ، به راحتی میتوان فهمید هه همزیستان او در آن روزگار ، چه نگاه محدود و خفت باری نسبت به زن داشته اند . در دوران جوانی به صورت نا خواسته به عقد ( علی‌مرادخان بختیاری ) رفیق پدرش بنا به دلایل مصلحتی در می آید . خود او از این ازدواج با نام ( ازدواج سیاسی ) یاد میکند و سر انجام بعد از ۷ سال به جدایی می انجامد . سرانجام محتومی که بعد از آن پروین اعتصامی و فروغ فرخزاد هم به آن دچار میشوند . اما نکته جالب توجه بین این سه شاعر در این است که اگر چه آنان در زندگی شخصی و زناشویی خود موفق نبودند ، و دست برقضا هر ۳ ازدواج به جدایی انجامید ، اما هر ۳ بنیان گذار مکتبی ساختار شکن و ضد مرد سالاری بودند که امروزه از آن به عنوان فیمینیزم یاد میشود  

بسته در زنجیر آزادیست سر تا پای من  

 بَرده‌ام ای دوست و آزادی بود مولای من

گرچه آزادیست عکس بردگی در چشم خلق  

  مجمع آن هر دو ضد اینک دل شیدای من

چیست آزادی؟ ندیدم لیک می‌دانم که اوست  

  مرهمی راحت رسان بر زخم تن فرسای من

من نه مردم لیک چون مردان به بازار وجود  

 های و هویی می‌کند افسانه سودای من

پر کند ای مرد آخر گوش سنگین ترا  

 منطق گویای من، شعر بلند آوای من

من نه مردم لیک در اثبات این شایستگی  

  شور و غوغا می‌کند افکار مردآسای من

ای برادر گر به صورت زن همال مرد نیست  

  نقش مردی را به معنی بنگر از سیمای من

عرصه دید من از میدان دید تست پیش  

  هم فزون ز ادراک تو احساس ناپیدای من

باش تا بینی که زن را با همه فرسودگی  

  صورتی بخشد نوآیین طبع معنی‌زای من

از تو گر برتر نباشد جنس زن مانند توست  

  گو، خلاف رای مغرور تو باشد رای من

در ره احقاق حق خویش و حق نوع خویش  

  رسم و آیین مدارا نیست در دنیای من

پنجه اندر پنجه مردان شیرافکن زنم  

  از گری۱ چون سر برآرد همت والای من

باکی از طوفان ندارم ساحل از من دور نیست  

  تا نگویی گور توست این سهمگین دریای من

من به فکر خویشم و در فکر هم‌جنسان خویش  

  گر نباشد؟ گو نباشد مرد را پروای من

گر به ظاهر ناتوانم لیک با زور آوران  

  کوهی از فولاد گردد خود تن تنهای من

زیردستم گو مبین ای مرد کاندر وقت خویش  

  از فلک برتر شود این بینوا بالای من

شعری از:همامیرافشار

شعری از:همامیرافشار

دنیای کوچک من  

 وقتی که سیم حکم کند،زر خدا شود
وقتی دروغ داور هر ماجرا شود
وقتی هوا-هوای تنفس،هوای زیست-
سرپوش مرگ بر سر صدها صدا شود
وقتی در انتظار یکی پاره استخوان
هنگامه یی زجنبش دمها به پا شود
وقتی که سوسمار صفت،پیش آفتاب
یک رنگ،رنگها شود ورنگها شود
وقتی که دامن شرف ونطفه گیر شرم
رجاله خیز گردد .پتیاره زا شود،
بگذار در بزرگی این منجلاب یاس
دنیای من به کوچکی انزوا شود

یادآر زشمع مرده ! یادآر .

  Your image is loading... 

 

Your image is loading...  

 

شعری ازمیرزاعلی اکبرخان دهخدا

بعدازآنکه جهانگیرخان اصرافیل روزنامه نگارودوست نزدیک دهخدا 

بوسیله عمال استبدادمحمدعلیشاهی درباغشاه به شکل رقتباری 

به شهادت میرسد.بعدها شبی دهخدادوست شهیدخودرادرخواب میبیند 

که به وی میگوید:هیچ ازدوست افتاده ی خودیادنکنی؟  

دهخداازخواب میپردواین شعررادررثای دوست خودمیسراید 

 

 یادآر زشمع مرده ! یادآر .  

 ای مرغ سحر! چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحه ی روح بخش اسحار
رفت از سر خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلف زرتار
محبوبه ی نیلگون عماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری ،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر
! ای مونس یوسف اندرین بند
تعبیر عیان چو شد ترا خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند
محسود عدو، به کام اصحاب ،
رفتی برِ یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همه شام با تو یکچند
در آرزوی وصال احباب ،
اختر به سحر شمرده یاد آر!
چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبل مستمند مسکین!
وز سنبل و سوری و سپرغم
آفاق، نگار خانه ی چین،
گل سرخ و به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف زمام تمکین
ز آن نوگل پیشرس که در غم
ناداده به نار شوق تسکین،
از سردی دی فسرده، یاد آر!
ای همره تیهِ پور عمران
بگذشت چو این سنین معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود،
بر بادیه جان سپرده ، یاد آر!
چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دوره ی طلائی!
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سر خدا ، خدائی ،
نه رسم ارم ، نه اسم شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخائی ،
زان کس که ز نوک تیغ جلاد
مأخوذ به جرم حق ستائی
پیمانه ی وصل خورده یاد آر!

  ادامه مطلب ...

غزل مثنوی تابناک هیلاصدیقی

  Your image is loading...

 غزل مثنوی تابناکی از: 

 هیلاصدیقی

ازخاکم وهم خاک من ازجان وتنم نیست

ازخاکم وهم خاک من ازجان وتنم نیست

انگارکه این قوم غضب هموطنم نیست ، 

اینجاقلم وحرمت قانون شکستند

باپرچم بی رنگ براین خانه نشستند 

پاازقدم مردم این شهرگرفتند

رای ...ونفس وحق ،همه باقهرگرفتند 

 شعری که سرودیم به صدحیله ستاندند

باسازدروغی همه جابرهمه خواندند 

بادست تبر سینه این باغ دریدند

مرغان امیدازسرهرشاخه پریدند 

بردندازاین خاک مصیبت زده نعمت

این خاک کهن بوم سراسر غم ومهنت  

ازهیبت تاریخیش آواربه جاماند

یک باغ پرازآفت وبیماربه جا ماند 

ازطایفه رستم وسهراب وسیاوش

هیهات که صدمردعزاداربجاماند 

ازمملکت فلسفه وشعروشریعت

جهل وغضب وغفلت وانکاربه جاماند  

دادیم شعاروطنی ونشینیدند

آوازهرآزاده که برداربه جاماند 

دیروزتفنگی به هرآینه سپردند

صدها گل نشکفته سرحادثه بردند  

خونپاره وخون بودوشب  ودردمداوم

بالاله ویاس وصنم وسرو مقاوم 

 آن د سته که ماندندازان قافله هادور

فرداش ازاین معرکه بردندغنایم  

امروزتفنگ پدری رادرخانه

برسینه فرزندگرفتندنشانه  

ازخون جگرسرخ شداینجارخ مادر

تب کردزمین ازسر غیرت که سراسر، 

فرسودهوای وطن ازبوی خیانت

اززهردروغ وطمع وزورواهانت  

این قوم نکردند به ناموس برادر

امروزنگاهی که به چشمان امانت  

غافل که تبرخانه ای جزبیشه ندارد

ازجنس درخت است ولی ریشه ندارد 

هرچندکه باغ ازغم پاییز تکیده

ازخون  جوانان وطن لاله دمیده  

صدگل به چمن،درقدم بادبهاران

میرویدوصدبوسه دهدبرلب باران 

 ققنوس به پاخیزدوباجان هزاره

پرمیکشدازاین قفس خون وشراره  

بابرف زمین آب شودظلم وقصاوت

فرداش ببینندکه سبزاست دوباره

شعرازهیلاصدیقی