رابیندراناتتاگور

 Your image is loading...

 

رابیندرانات تاگور(زاده ۷ مه۱۸۶۱،درگذشته ۷ اوت۱۹۴۱) شاعر،فیلسوف،موسیقیدان و چهره‌پرداز اهل بنگال هند بود. نام‌آوریش بیشتر از برای شاعری اوست. وی نخستین آسیایی برنده جایزه نوبل بود. پدرش دبندرانات (مهاریشی) و مادرش سارادادیوی نام داشت. به تاگور لقب گوردیو Gurdev به معنای پیشوا داده‌اند 

مترجم ع-پاشائی

  خواب می‌بینم

خواب ستاره‏ئى را مى‏بینم
جزیره‏ئى از نور
که در آن زاده خواهم‏ شد
و در عمق آسودگى شتاب‏ آلودش
زندگیم کارهایش را به ‏کمال مى‏رساند
به‏کردار یکى شالى‏زار
در آفتاب پائیزى 

گل یاس

قطره باران
با یاس به‏نجوا مى‏گفت:
«مرا همیشه در دلت نگه‏دار.»
گل یاس آهى کشید که:
افسوس،
و به خاک افتاد

همان نیلوفر

همان نیلوفر اقلیم ما است
که این‏جا در آبى دیگر
با همان لطافت
و با نامى دیگر شکفته ‏است.
 

توفان

توفان
خدائى را ماند
دردمند
که زمین دست رد به سینه عشقش
 

شام‏گاه

شام‏گاه
به خورشید گفت:
«دلم دُرج طلائى بوسه توست.»
زده‏ باشد. 

خواب و رؤیا

رؤیا
همسرى است
که باید حرف‏ بزند.
و خواب
شوهرى است
که به‏آرامى تحمل ‏مى‏کند.
 

دزد خواب

که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغل‏گرفت و رفت از روستاى همسایه آب‏بیاورد.

نیمروز بود. کودکان را زمان بازى به‏سرآمده بود، و اردک‏ها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شده‏بود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبه‏استان ایستاده‏بود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.

مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشته‏است.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوباره‏ئى خُرد از میان سنگ‏هاى سائیده و عبوسش به نرمى روان‏است نگاهى‏بیافکنم.
باید در سایه خواب آلوده بَکوله‏زار جست‏وجوکنم، آنجا که کبوتران در لانه‏هاشان قوقو مى‏کنند و آواز خلخال‏هاى پریان در آرامش شب‏هاى ستاره‏ئى به‏گوش‏مى‏رسد.

بیگاهان به خاموشى زمزمه‏گر جنگل خیزران که شبتابان روشنى خویش را به‏عبث در آن تباه‏مى‏کنند نگاهى خواهم افکند و از هر آفریده که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مى‏تواند به من بگوید که دزد خواب کجا زندگى مى‏کند؟»

که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگم‏بیفتد درس خوبى به او خواهم‏داد.
به آشیانش شبیخون خواهم‏زد که ببینم خواب‏هاى دزدى را کجا انبارمى‏کند.
همه را غارت کرده به خانه مى‏آورم.
دو بالَش را سخت مى‏بندم و کنار رودخانه رهاش‏مى‏کنم که با یکى نى در میان جگن‏ها و نیلوفرهاى آبى، به‏بازى، ماهى‏گیرى‏کند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادران‏شان بنشینند، آن‏گاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمى‏کنند:
«حالا خواب که را مى‏دزدى؟» 

بازرگان

مادر، خیال ‏کن که تو باید در خانه بمانى و من به دیاران غریب سفر کنم.
باز هم خیال کن که کشتى من در بارانداز پُر ِبار است و آماده.
مادر، حالا خوب فکر کن و بگو که من وقتى از سفر برگردم، برایت چه خواهم ‏آورد.

مادر، خروارخروار طلا مى‏خواهى؟
آن‏جا، در کنار رودهاى طلائى، کشتزارها پر از خرمن‏هاى طلائى‏اند. و در سایه گذرگاه ِجنگل گل‏هاى طلائى چمپا برخاک مى‏ریزند. همه آن‏ها را برایت در صدها سبد خواهم ‏آورد.
مادر، مرواریدهائى به درشتى دانه‏هاى باران پائیزى مى‏خواهى؟
من براى سفر به ساحل جزیره مروارید لنگر خواهم کشید. آن‏جا در فروغ سپیده مرواریدها بر گل‏هاى چمن مى‏لرزند، و دانه‏هاى مروارید بر سبزه مى‏غلتند، و خیزاب‏هاى توفانى دریا مرواریدها را ژاله‏وار بر شن‏ها مى‏پراکنند.
براى برادرم جفتى اسب بالدار خواهم آورد تا در ابرها پروازکند.
براى پدر قلمى جادو خواهم‏آورد تا بى آن‏که او بداند بنویسد.
مادر، تو را باید دُرج و گوهرى بیاورم که به مُلک هفت پادشاه بیارزد.
 

مدرسه گل‌ها

ابرها در آسمان مى‏توفند و رگبارهاى خردادى فرو مى‏ریزند، در این هنگام باد باران‏ریز ِخاوران با گام‏هاى منظم بر فراز خلنگزاران مى‏آید که در میان خیزران‏ها درنى‏انبان‏هاى خود فرودمد.
ناگاه، انبوه گل‏ها برمى‏دمند، کس نمى‏داند از کجا، و بساط سبزه را به پاى نشاط لگدکوب مى‏کنند.
مادر، من واقعا" فکرمى‏کنم که گل‏ها زیر خاک به مدرسه مى‏روند. درس‏هاى خود را در اتاق‏هاى دربسته فرامى‏گیرند و اگر بخواهند پیش از وقت بیرون ‏آمده بازى‏کنند، آموزگار وا مى‏داردشان که در گوشه‏ئى بایستند.
روز بارانى، روز تعطیل آن‏هاست.
شاخه‏ها در جنگل به‏هم مى‏خورند، برگ‏ها در باد توفانى خش‏خش مى‏کنند، ابرهاى تندرانگیز دستان غول‏آساى خود را به‏هم‏مى‏کوبند و گل‏بچه‏ها با لباس‏هاى صورتى و زرد و سفید شتابان بیرون مى‏دوند.
مادر، مى‏دانى که خانه آن‏ها در آسمان است، همان‏جا که ستاره‏ها هستند؟
ندیده‏اى که براى رسیدن به آن‏جا سر از پا نمى‏شناسند؟ نمى‏دانى که چرا این‏گونه مى‏شتابند؟
بله، گمان‏کنم بدانم که آن‏ها دست‏هاشان را به‏سوى چه‏کسى بلند مى‏کنند:
آن‏ها هم مادرى دارند، مثل من 

نخستین یاس‌ها

آه، این یاس‏ها، این یاس‏هاى سپید!
مى‏توانم نخستین روزى را که دستانم از این یاس‏ها، از این یاس‏هاى سپید آکنده بود به‏یاد آورم.
من آفتاب و آسمان و زمین سبز را دوست‏داشته‏ام؛ من زمزمه آب رودخانه را در تاریکى نیمشب شنیده‏ام؛ در خم گذرگاهى در آن خشکدشت خلوت، غروب‏هاى خزانى به‏سوى من آمده‏اند، چونان عروسى که نقاب از چهره برمى‏دارد تا روى به عاشقش بنماید.
هنوز خاطرم از نخستین یاس‏هاى سپیدى که به روزگار کودکى در دست ‏داشتم عطرآگین است.

چه روزهاى سرورانگیزى که در زندگیم پیداشده‏اند، و چه شب‏ها که من در جشن با سرخوشان مست خندیده‏ام.
در بامدادهاى خاکسترى روزهاى بارانى چه ترانه‏هاى فراغت که زیر لب زمزمه کرده‏ام.
حلقه‏گل شام‏گاهى گل‏هاى بَکولَه را که دست عشق ساخته به گردنم آویخته‏ام.
دلم هنوز از یاد آن نخستین یاس‏هاى شادابى که به‏گاه کودکى دستانم از آن آکنده بود عطرآگین ‏است

نظرات 2 + ارسال نظر
ستاره شنبه 14 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:46 ب.ظ

با یاس به نجوا میگفت
مرا همیشه در دلت نگهدار
گل یاس اهی کشید که:
افسوس
و به خاک افتاد
بسیار زیبا

فروزان شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ق.ظ

اجازه بده با تو در بالاترین نقطه رود بایستم
اجازه بده
شیرین ترین مزه نور را با تو بچشم
بگذار
درانحنای قوس منحنی رود
کمانت را اندازه بگیرم
آه بگذار
در طول مسیر عشقی به رود و شالیزار
تن به رود بزنم
بگذار به کرتها با تو آب برسانم دل پر شررم را
نور در دلم جولان می دهد
گلهای مست در من چه پیروز مندانه روییده اند
گلی بچین
و به دلت هدیه کن
گلهای سرخ و شرمگین عشق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد