شعری از خورخه لوئیس بورخس

 Your image is loading...

 

خورخه لوئیس بورخس (Jorge Luis Borges) ‏ (۱۸۹۹ - ۱۹۸۶)  

نویسنده، شاعر و ادیب معاصر، از برجسته‌ترین نویسندگان آمریکای لاتین است. شهرت وی بیشتر به خاطر نوشتن داستان کوتاه است. از کودکی تحت پرورش محیط خانه از علاقه‌مندان جدی ادبیات شد. سال‌ها بعد به عنوان استاد ادبیات انگلیسی دانشگاه بوئنوس آیرس منصوب شد. قبل از آن رئیس کتابخانه ملی آرژانتین هم بود. وی هیچ گاه به گونه ادبی رمان علاقه‌ای نداشت. داستان کوتاه‌های وی انقلابی در فرم داستان کوتاه کلاسیک ایجاد کرد. بعدها منتقدین از وی به عنوان نویسنده پست مدرن نام بردند. با اینکه بارها نامزد جایزه نوبل ادبیات شد اما هیچگاه آن را دریافت نکرد. برخی از آثار او نیز به فارسی ترجمه شده‌اند.  

حکمت وداع 

کم‌کم تفاوت ظریف میان نگه‌داشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

این‌که عشق تکیه‌کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر.

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند.

و شکست‌هایت را خواهی پذیرفت
سرت را بالا خواهی گرفت با چشم‌های باز
با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم‌امروز بسازی
که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست
و آینده امکانی برای سقوط به میانه‌ی نزاع در خود دارد

کم کم یاد می‌گیری
که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی
به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی...
که محکم هستی...
که خیلی می‌ارزی.

و می‌آموزی و می‌آموزی

با هر خداحافظی
یاد می‌گیری.
 

ترجمه ی : 

محسن عمادی عزیزم

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:32 ب.ظ http://axamoon.blogsky.com

اصلن کسی که عسکی چنین می اندازد، اگر چنین ننویسد، یک چیزی کم دارد. شک ندارم که خودش این شکل نگاه به خودش را برای عسک گرفتن انتخاب کرده و عکاس فقط کارهای تکنیکی عسک را کرده است.

محسن پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:41 ب.ظ http://axamoon.blogsky.com

این عسک را یادمان رفت بگوییم که دزدیدیم و با لینک شعرت گذاشتیم توی وبلاق وزین خودمان.

فروزان سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:18 ب.ظ

یادم رفت بگویم
رفتنت تارهای دلم را بر انگیخت
آواز خواند...
اندوهگین
دلم
نرم نرمک رقصید با زخمه تار دلنشین نبودنت
چه بی رحمانه رهایم کردی
چه مردانه خم به ابرو نیاوردم
از خود در شگفت شدم
تنفری در کار نبود
فقط غم بود وغم
شاه نشین خانه ام شد
به خیالت رخصت پرواز دادم
در همه آرزوهایم شعله ور شد
در برابر دیدگانم رقصید ورقصید
توان زندگی یافتم
سبزه زاران تنم
به یادت مستانه خندید
نمی بینی چقدر زیبا شده ای؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد