درامواج سند
دکترحمیدی شیرازی
(1)
به مغرب، سینه مالان قرص خورشید
نهان می گشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران
ز هر سو بر سواری غلط می خورد
تن سنگین اسبی تیر خورده
به زیر باره می نالید از درد
سوار زخمدار نیم مرده
ز سم اسب می چرخید بر خاک
به سان گوی خون آلود، سرها
ز برق تیغ می افتاد در دشت
پیاپی دستها، دور از سپرها
میان گردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق می زد
لب شمشیرهای زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق می زد
نهان می گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب، می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
دل خوارزمشه یک لحمه لرزید
که دید آفتاب بخت، خفته
ز دست ترکتازیهای ایام
به آبسکون شهی بر تخت،خفته
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده دم جهان در خون نشیند
به آتشهای ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده،ایران کهن دید
در آن دریای خون، در قرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید
به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پرده روز
به چشمش ماه آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان حال، آهو بچه ای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان
چه اندیشید آن دم کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چون آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد
زبان نیزه اش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت
چون لختی در سپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز
در آن باران تیر و برق پولاد
میان شام رستاخیز می گشت
در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می گشت
بدان شمشیر تیز عافیت سوز
در آن انبوه، کار مرگ می کرد
ولی چندانکه برگ از شاخه می ریخت
دو چندان می شکفت و برگ می کرد
سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کشتن خسته شد، وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند
عنان باد پای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه، خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد
(2)