حکایتی ازمثنوی

ازمثنوی:

(حکایت)

اندرباب آن زن که شوهرگول خودگال بدادی گال دادنی!

وبامول خویش دربرابردیدگان وی درهم آمیخت درهم آمیختنی!

*

هزل تعلیم است آن را جدشنو

تومشوازظاهرهزلش گرو

هرجدی هزل است پیش هازلان

هزلها جداست پیش عاقلان

*

آن زنی میخواست تابامول خود

برزنددرپیش شوی گول خود

پس به شوهرگفت زن کای نیکبخت

من برآیم میوه چینم ازدرخت

چون برآمدبردرخت آن زن گریست

چون زبالا سوی شوهربنگریست

گفت شوهرراکه ای مابون رد

کیست آن لوطی که برتومی فتد

توبه زیرآن چون زن بغنوده ای

ای بغا تو خودمخنث بوده ای

گفت شوهرنی سرت گوئی بگشت

ورنه اینجا نیست غیرمن به دشت

زن مکررکرد کای با برطله

کیست برپشتت فرو خفته هله

گفت ای زن هین فروآ ازدرخت

که سرت گشت وخرف گشتی تو سخت

چون فرودآمد برآمد شوهرش

زن کشید آن مول رااندربرش

گفت شوهر کیست این ای روسپی

که به بالای تو آمد چون کپی

گفت زن نی نیست اینجا غیرمن

هین سرت برگشته شدهرزه متن

اومکررکردبرزن آن سخن

گفت زن این هست از(امرود بن)*=درخت گلابی

ازسرامرود بن من همچنان

کژهمی دیدم که تو ای قلتبان

پس فرودآ تا ببینی هیچ نیست

این همه تخییل ازامرو بنی است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد