غزلی ازمولانا

 

 

 

غزل غم یاراز:

مولانا

برسر آتش تو سوختم ودود نکرد

آب برآتش تو ریختم و سود نکرد

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه

هیچ چیزش بجز از وصل تو خوشنود نکرد

آنچه از عشق کشید این دل من، کُه نکشید

وآنچه درآتش کرداین دل من سودنکرد

گفتم این بنده نه درعشق گرو کرد دلی

گفت دلبرکه بلی کرد، ولی زود نکرد

  گرچه آن لعل لبت عیسیِ رنجورانست

دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد

جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد

زانکه جز زلف خوشت را زره و خُود نکرد

نمک و حُسن جمال تو که رَشک چمن است

در جهان جز جگر بنده نمک سود نکرد

  کین خموش باش که گنجیست غم یار و لیک

وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

  کین خموش باش که گنجیست غم یار و لیک

وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد