لردبایرون
لردبایرون شاعرصاحب نام انگلیسی است
اواخرقرن هیجده واوایل قرن نوزده میزیست.آثارش مانند سجای وی
سرکش شدیدوسخت انتقادآمیزبودوی برای
شرکت درمبارزات استقلال طلبانه ی یونان علیه امپراطوری
عثمانی اسلامی!جنگیدوکشته شد.
لردبایرون از آن دسته هنرمندانیست که شبیه هنر
خویش زیسته اند.به همین اعتباربرای شناختن او کوتاهترین راه
آثاراوست
به عشق
مادر خوابهای طلایی!
آی عشق!
ملکهی فرخندهی لذات کودکی!
چه کس تو را هدایت میکند
به رقصهای آسمانی؟
به همرکابی تو که دلخواه پسران است و دختران
و به دلبریها و افسونهای بی پایان؟
من زنجیرهای جوانیام را میگسلم
بیش از این پای نمینهم در دایره پررمز و راز تو
و قلمرو حکمرانیات را
به خاطر این حقیقت ترک میگویم...
هنوز برون آمدن از رویاها سخت است
رویاهایی که به ارواح خوشگمان،
بسیار آمد و شد میکنند.
آنجا که هر حوری زیبا، الهه ای را میماند
که چشمهایش از میان تابش نور،
تلاءلویی جاودان دارد.
آنگاه که خیال،
به حکمرانی بیانتهایش دست مییازد
و هرچیز چهرهای دیگر به خود میگیرد
آن هنگام که باکرگان دیگر غرور نمیورزند
و لبخند ِ زنان،
خالصانه است و حقیقی...
آیا سزاست که خویش را به تمامی به تو وانهیم،
جز نامی از خود؟
و آنگاه از گنبد ابرگون تو فرود آییم،
بی یافتن پریزادی در میان تمام زنان
و همراهی بین همه یاران؟
آیا سزاست به ناگاه دست کشیدن از قلمرو آسمانیات
و گرفتار آمدن در زنجیر پریان افسونگر؟
و آنگاه اعترافی منصفانه به فریبکاری زن
و خودخواهی و خویش انگاری یاران؟
شرمناک،
اقرارمیکنم
که سلطهات را درک کرده ام.
حالیا حکمرانیات رو به پایان است
بیش از این بر فرمان تو گردن نخواهم نهاد،
بیش از این بر بالهای خیال انگیز تو اوج نخواهم گرفت.
ابلهی دیگر بیاب!
برای عشق ورزیدن به چشمهای درخشان
تا گمان ببرد که آن چشم از آنِ محبوبی است حقیقی
و ایمان بیاورد به افسوس این جسارتِ زود گذر
و بگدازد در زیر اشکهای حسی سرکش!
آی عشق!
منزجر از فریب،
به دور از بارگاه رنگارنگ تو پرواز میکنم
آنجا که کبر و ناز بر مسند خویش نشسته است،
و این حس بیمارگون
اشکهای ابلهانه اش جاری نمی شود،
- مگر به دردی از تو،
و از پریشانیهای حقیقی روی میتابد
برای خیساندن آنها در شبنمهای معبد پر زرق و برق تو...
اکنون با جامه سیاه عزا،
بپیوند به کاج تاجدار ایستاده در میان علف های هرز
همو که همراه تو همدلانه آه می کشد
و سینه اش با هر در آغوش گرفتنی به خون می نشیند
و زنان آواز خوان جنگل ِ تو را فرا می خواند
به سوگواری عاشق سرسپرده ای که برای همیشه رفته است
همانکه می تواند به ناگاه
همسان آتشی رخ بیفروزد
و بر تو تعظیم کند، پیش از آنکه بر تخت بنشینی
های!
حوریان نکو مشربی که اشکهای در آستینتان
هر وهله به چابکی روان می شود،
شما که آغوش تان
با ترسهای موهوم،
با شعله های خیال انگیز
و تابشی شوریده وار،
انباشته می شود؛
بگویید آیا بر شهرت از دست رفته ام خواهید گریست؟
من ِ مطرود از سلسله نجیب زادگی خویش؟
باشد که دست کم، طفلی خنیاگر
سرودواره ای به همدردی من از شما طلب کند...
بدرود، ای تباران شیفته
بدرودی طولانی!
ساعت تقدیر، شب را مردًد نگاه داشته است
آنک فراق پیش روست
آنجا بیارامید که اندوهی در آن نهفته نیست
برکه تیره گون فراموشی پیش چشم است
و هر آینه با تندبادهایی می آشوبد
که شما را تاب آن نیست
آنجا که...
افسوس!...
شما همراه با ملکه نجیب زاده خویش
ناچارید به فنا سپرده شوید
ترجمه گلاره ی جمشیدی
سلام
عالی بود
موفق باشی
جدا کیف کردم.من فکر میکردم خومدون فقط شاعر های شاعر داریم.
آه عشق
ای طناز بی آبرو
با دل آرزو بارم چه کردی؟
صدها بارخواستم تورا به زیر خرواری از خاطره دفن کنم
مثل شراره ای ازآتش
جهیدی
آرزوهای دلم را
تک به تک خواندی
آنگاه چون عروسکی معصوم
با دو چشم مصنوعی به
سوختنم نگریستی
اندوهگین مباش
چون تو در سرزمینی نمایش میدهی که ره به بیرون ندارد
کسی جز تو سوختنم نمی بیند
پیش همه تو را در زندانی از سرزمین رویا زندانی کرده ام
درین رویا مانده ای
خوابیده ای
بیدار شده ای
و قلبم را به اندوه کشانده ای
دگر طاقت ندارم
دگر تو را
ای نازنین رویاهای بی نشان
در پر قو نمی خوابانم
باید تاوان پس بدهی
باید دل خونبارم
را به شوق بکشانی
منتظرم
در انتظارم
تا تاوان بدی که به من کردی پس بدهی
مرا دیوانه مبین
دیوانه بودم که سالها با حسرت خونبارت
در عمق سردابه ای از آرزوهای بینشان
بی هیچ یاوری
به رویاهایت دل سپردم...
انتخاب خوبی بود!
تو را می شناسم من ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم
و در کوچه عطر عبور تو پر بود
و در کوچه باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چتر باران
کسی در نگاهم نفس زد !