شعری ازمسیح

آستانه ی درد 

شعری ازمسیح اسمعیلی 

http://ashghebaroon.persianblog.ir  

 درآستانه ی دردیکی ازکارهای قدیمی ترمسیح است 

 اگرچه مسیح ازین شعرتاشعرهای جدیدش گامهای بلندی برداشته 

ولی گوهرحس زنانه اش رادرتعبیرهای زیبایش درهمین 

سروده هم میتوانی ببینی.درین قطعه ی کوتاه 

که شاعره باعنوان آستانه ی درد 

ازآن یادمیکند 

قصدزندانی کردن وانتقام گرفتن ازکسی را داردکه بارهابه بی راه رفته 

درین مجازت لطیف زنانه عمق مهرودوستی را میبینی 

چه اگرقصدزندانی کردن هم هست وی را 

اززندانی کردن پشت دیواربلندرویاها 

 میترساندوچه مردی را 

میجوئی که  

آرزو 

نداشته باشدپشت دیواروهم انگیزومه آلودوشاعرانه ی یک زن 

تصورشود.او به تجربه یافته که زیباترین تصویرمعشوق 

راپشت دیواررویا میتوان تصورکرد.اوبا 

والائی طبع چشم به گدائی 

دوستی میبنددورنج 

تنهائی رادر 

پشت  

دیوار 

رویا 

تحمل میکندتا با مناعت طبع عشق بورزد 

اودل به تصویر(عکس)خوش دارد 

ازین روکه عکسهاقرار 

نیست 

چیزی 

رانشان بدهنددرعکس هیچکس قصدنداردچیزی رانشان دهد 

قراراینست که چیزهائی رامخفی کند.تنهانبوغ مرد 

وهوش زنانه قادراست پنهان شده 

های هرعکس را 

کشف کند

 آستانه درد

این بار

برای همیشه زندانی ات می کنم

پشت رویایم

زیرا

تنهایی

برایم

سهل تر از

گدایی

دوست داشتن توست!

نظرات 3 + ارسال نظر
مسیح شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:55 ب.ظ http://www.ashghebaroon.persianblog.ir/

یادم نمی اید که چه شد و چه حالی داشتم وقتی این نوشته را نوشتم و برروی گزینه انتشار کلیک کردم اما خوب یادم هست دوستی برایم نوشت (این نثر است یک نثر ساده نه شعری ... راستی به یاد داشته باش اگر خواستی به کسی ناسزا بگویی کمی بهتر سخن بگویی بانو)
و حالا که توصیفات شما را می خوانم یادم نمیاد که داشتم ناسزا می گفتم یا شعر اصلن منظورم با کی بود و چه حالی داشتم
اما توصیفات تو مرا به فکر وا داشت هر چند من مولف نیستم اما نظریه مرگ مولف در این فقره بطور عجیبی پاسخ می دهد !
.............
راستی سلام

فروزان شنبه 23 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:45 ب.ظ

این درد را به خاطر بسپر
ای دخت خوابهای پریشان
چگونه است که شهزاده ای مغرور
دست در دست رویایی دور
تو را به اوهام می خواند
کلید طلایی این سرزمین
خوابهای پریشان دست کیست؟
دست آن شهزاده مغرور!!
آه چگونه بگویم
دل بدو سپرده ام
دل بدو سپرده ام
مرا دریاب ای خواسته همیشگی من
میروی
کلید این مرداب را به من بده
تا در آن تصویرت کنم
تا در آن بیارامم
تا در آن آزادانه در آغوشت کشم
تا در آن بی هراس
نمک گیرت کنم
تو را
رویایت را
خواهشت را
تمنایت را
جاودانه می خواهم
این سرزمین را به من بسپار
نمی خواهم پای شخص دیگری
به اینجا باز شود
اینجا را برای دل تب دارم می خواهم
کلیدش را در دلم نگاه می دارم
اگر خواهد کس دیگری پای بدینجا گذارد
باید جانم بستاند
برو
برو
سفر به سلامت

... پنج‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ب.ظ

فقط همین یک بار
برای همیشه آزادی
تمام بندهای دنیا را در قفسی حبس می کنم
تا هیچ زندانی
رویای پرواز تو را پریشان نکند
همین نم آب و نان بی نمک
برای نمک گیر کردنم بس بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد