فروغ فرخزادپریشادخت شعرفارسی
ونامه ی کروبی به رفسنجانی دربارهی تجاوز
به دختران وپسران درزندانهای مخوف جمهوری اسلامی
حکومتهامی آیندومیروندولی دریافت هنرمندان ازجهان
جاودانه باقی میماند
آیه های زمین
آنگاه
خورشیدسردشد
وبرکت اززمینهارفت
وسبزه هابه صحراهاخشکیدند
وماهیان به دریاهاخشکیدند
وخاک مردگانش را
زآن پس به خودنپذیرفت
شب درتمام پنجره های پریده رنگ
مانندیک تصورمشکوک
پیوسته درتراکم وطغیان بود
وراههاادامهی خودرا
درتیرگی رهاکردند
دیگرکسی به عشق نیندیشید
دیگرکسی به فتح نیندیشید
وهیچ کس
دیگربه هیچ نیندیشید
درغارهای تنهائی
بیهودگی به دنیاآمد
خون بوی بنگ وافیون میداد
زنهای باردار
نوزادهای بی یسرزائیدند
وگاهواره هاازشرم
به گورهاپناه آوردند
چه روزگارتلخ وسیاهی
نان نیروی شگفت رسالت رامغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه ومفلوک
ازوعده گاههای الهی گریختند
وبره های گمشده
دیگرصدای هی هی چوپانی را
ازبهت دشتهانشنیدند
دردیدگاه آینه هاگوئی
حرکات ورنگهاوتصاویر
وارونه منعکس میگشت
وبرفرازسردلقکان پست
وچهرهی .وقیح فواحش
یک هالهی مقدس نورانی
مانندچترمشتعلی می سوخت
مردابهای الکل
باآن بخارهای گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفای خویش کشیدند
وموشهای موذی
اوراق زرنگارکتب را
درگنجه های کهنه جویدند
خورشیدمرده بودوفردا
درذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنهاغرابت این لفظ کهنه را
درمشقهای خود
بالکهی درشت سیاهی
تصویرمی نمودند
مردم
گروه ساقط مردم
دلمرده وتکیده ومبهوت
درزیربارجسدهاشان
ازغربتی به غربت دیگرمیرفتند
ومیل درناک جنایت
دردستهایشان متورم می شد
گاهی جرقه ای جرقهی ناچیزی
این اجتماع ساکت بی جان را
یکباره ازدرون متلاشی میکرد
آنهابه هم هجوم می آوردند
مردان گلوی یکدیگررا
باکاردمیدریدند
ودرمیان بستری ازخون
بادختران نابالغ
همخوابه میشدند
آنهاغریق وحشت خودبودند
وحس ترسناک گنهکاری
ارواح کوروکودنشان را
مفلوج کرده بود
پیوسته درمراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را
ازکاسه بافشاربه بیرون میریخت
آنهابه خودفرومیرفتند
وازتصورشهوتناکی
اعصاب پیروخسته شان تیرمی کشید
اماهمیشه درحواشی میدانها
این جانیان کوچک را میدیدی
که ایستاده اند
وخیره گشته اند
به ریزش مداوم فواره های آب
شاید هنوزهم درپشت چشمهای له شده درعمق انجماد
یک چیزنیم زندهی مغشوش
برجای مانده بود
که درتلاش بی رمقش میخواست
ایمان بیاورد به پاکی آوازآبها
شایدولی چه خالی بی پایانی
خورشیدمرده بود
وهیچ کس نمیدانست
که نام آن کبوترغمگین
کزقلبهاگریخته ایمان اشت
آه ای صدای زندانی
آیاشکوه یاس توهرگز
ازهیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نورنخواهدزد؟
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها...
سلام متن زیبای بود.... درست مثل وبلاگتان........
اگه اجازه بدید با هم تبادل لینک داشته باشیم. خوشحال می شم به وبلاگ من و نیما سر بزنید و روی تبلیغات وبلاگمون کلیک کنید با سپاس فراوان منتظر حضور گرمتان .
من عاشق شعرهای فروغم باهاشون زندگی میکنم متشکرم از حسن انتخابتون