غزل
"حافظ"
تقدیم به بی تای بی همتا
زلف بربادمده تاندهی بربادم
نازبنیادمکن تانکنی بنیادم
می مخورباهمه کس تانخورم خون جگر
سرمکش تانکشدسربه فلک فریادم
زلف راحلقه مکن تانکنی دربندم
طره راتاب مده تاندهی بربادم
یاربیگانه مشوتانبری ازخویشم
غم اغیارمخورتانکنی ناشادم
رخ برافروزکه فارغ کنی ازبرگ گلم
قدبرافرازکه ازسروکنی آزادم
شمع هرجمع مشوورنه بسوزی مارا
یادهرقوم مکن تانروی ازیادم
شهرهی شهرمشوتاننهم سردرکوه
شورشیرین منماتانکنی فرهادم
رحم کن برمن مسکین وبه فریادم رس
تابه خاک درآصف نرسدفریادم
حافظ ازجورتوحاشاکه بگردان روی
من ازآنروزکه دربندتوام آزادم
در کوی تو بیخانه تر از ما کس نیست
نزدیک تو بیگانه تر از ما کس نیست
در سلسله ی طنابت آویخته ام
زآنروی که دیوانه تر از ما کس نیست
هی خداو ندا