نارا(۲)

نارا(2)

انتخاب این شعرواره راتقدیم میکنم به همه‌ی عزیزانی که دوست داردانائی وعاشق زیبائیندوهمه‌ی زندگیشان در کوچه باغهائی سرشارازعطرمست کننده‌ی اقاقی هامیگذردوبا بوی سیب وعطرگل یاس پیوندی ناگسستنی دارندو نه برای چخماق ابن ابوالوبلاگ که بام خانه اش کوتاه است ودردنیای کوتاه قدیش شرف برمدارصفرسفرمیکند.

نیلوفرسفید

دارم پوست می اندازم نارا،زیراین درخت سیب،سیب هالک شده اند،سیب های سبز،سیب های سرخ سیب های زرد

چه نزدیک بودی!سیب هارامی شدچید،قفس رامی شد شکست،چه ساده بودی نارایادت می آید؟ناراپنجره‌ی نگاه را میان دیوارطوسی یادت می آید؟بندهای رخت رانارا،بام ِغریبه هاراکه همیشه کوتاه بود!بامن مگوازجاده که من همه هراس می شوم،بامن مگوازخانه که ماندن مکروه است!پس چه بگویم؟چه بگویم نارا؟چه بخوانیم که امشب چشمهامان با خواب گره بخورند،کدام دلخوشی مال توبود؟کدام مال من؟نارانارای آشنا،ناراغریبه میشوی!نه نارا غریب می شوی ولی غریبه نه،نارااشکهایت رانگهداربرای زوزِمرگ ِکودکی غریب شدن که اشک نمی خواهد. نارابهارزودبود،پائیزدیرشد،هرگزساعت هامان راستگونبودند،هنوزنمی دانم مابین بهاروپائیزچه میگذشت؟دفترها مان نارا،نارادفترهامان چه شد؟آنقدرکاغذهاسیاه بودندکه نفهمیدیم با کلاغهاکجارفتندنارا...

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
بیتا پنج‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:28 ب.ظ http://www.bita22af.persianblog.ir

روزی همراه باد های بیابان
بال سیاه سپید سینه ؛پرستو
میرسد از راه
ولوله می افکند به خلوت هر کو
(کسرایی)

سلام بیتای بی همتا

چند وقت پیش شعری به اسم درخت از کسرائی در پشوتن زدم
سیاوش را هم چون هر شاعر دیگری دوست دارم
ممنون که آمدی
بیتا در فیروزه هدیه ای گذاشتم برا نیکو منظورم بیشتر عکس هست تو هم برو اونو ببین
با احترام وادب

نیلوفر جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

سلام گلم
خوبی؟
خیلی قشنگ بود و یه جورایی دل آدم از خوندنش میگیره

سلام نیلوفر

قسمت اعظم اندیشه های هنری انسان صرف بیان اندوهی شده که به هر شکلی گریبان گیر بشره در هر مقطعی از عمر به شکلی ولی اندوهی ازین دست در آدمی تولید یاس نمیکند
اگه وقت کردی سری به فیروزه بزن لینکش درخیزران هست
بلا ادب احترام وادب

نیلوفر جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 02:03 ب.ظ http://www.jaduyesokoot.persianblog.ir

قسمت نظرات وبلاگت قشنگ تر شده


منم آپم خوشحال میشم بیای

سلام
ممنون تازه سعی میکنم بهترم بشه
با ادب واحترام

سنجاقک جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:38 ب.ظ

از زبان نارا:
از دورترین نقطه این جهان صدایت را می شنوم که صدایم میکنی، دیرگاهی است که قلبم با صدای نارا نارا گفتنت از جا کنده می شود دلم می خواهد برایت بسرایم و ... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل:
باید از قصه فروشویم دست
تازه شعری بسرایم با نور
باید از چشم فروشویم اشک
و به معنای خدا
و به اندیشه پرواز نخست فکر کنم
بنشینم به گذرگاه سوال
نامه از خامه ی احساس نگارم
و بگویم باید و بگویم شاید
که در این آبادی، جای پایی خالی است
که در این راه نمی‌دانم من
جای یک لب خالی است
فکر یک زمزمه‌ام
گوش کن!
می‌شنوی؟
روز و شب خواب تو را می‌بینم
شهرزادِ دو هزاران شب من!
کاغذی را که کلاغان سیاه
در عبور طوفان
به تقلا بردند
در افق می‌رقصید!
فکر یک زمزمه‌ام...
با احترام و ارادت

سنجاقک خوب وگرامی ومحترم

وقتی هیجان زده میشوم بیشتر ترجیح میدهم ساکت باشم نه ترجیح نمیدهم ساکت میشوم در اتباطات باشکوه انسانی است که فصل آشنائی ها سبز ودستها پرازشکوفه میشوند وقتی حضور میابی وبا شعر وشعور سخن میگوئی پرازتمنای ماندن وخواندن میشوم خوشبختانه قدرت درک جرات شماراکه از زبان نارا سخن میگوئید دارم
صمیمیت بیان شما را میشود بوئید واژه آرائی شما وانسجام کلامتان
شادی بخش است
دست از قصه فرو شستن
شعر سرودن بانور
چشم از اشک فرو شستن
ونشستن دردرگاه سوال
ونامه از خامه ی احساس نوشتن
واظهار هنرمندانه ی
جای پائی خالی است
ودراندیشه ی یک زمزمه بودن
وروزوشب خواب کسی را دیدن
ورقص بی نظیر کاغذهای سیاه
که کلاغان سیاه
درعبور طوفات به تقلا میبرند
وپندار ناب تو
از اشتیاق یک زمزمه
به راستی زیباست
به راستی اوج شادمانی از درک انسانی است که بی هیچ ادعائی میتواند بفهمد واین فهم را به ایجاد ارتباط تبدیل کند شان والای یک انسان مدرن که میکوشد تاریکی های سنت را پشت سر بگذارد

با ادب احترام ومحبت بی پایان

سنجاقک شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 07:56 ق.ظ

سلام بر ژانوس گرامی
از زبان شما اینها را شنیدن برایم بسی جای افتخار دارد. برای اولین بار کسی از آن سوی خوابهای همیشگی‌ام مرا آن گونه که هستم شناخته است و دوست دارد نه آن گونه که او می‌خواهد بودنم را. من هم از ارتباط با شما و لحظات خواندن وبلاگ و کامنتهای شما آن چنان محظوظ می‌شوم که هرگز نمی‌توانید تصورش را بکنید. این تعاریف شما از من نیست که مرا این چنین علاقه مند می‌کند بلکه درک والای شما از جهان هستی و نوع نگاه و بینش ظریف و تیزبینانه تان است که مرا شیفته خود ساخته است. همواره با خودم می‌گفتم خدایا چه راهی را رفتم و چقدر زود دیر شد ولی آشنایی با انسانهای شریف و دانشمندی همچون شما باعث می‌شود که با خودم تکرار کنم چقدر دیر زود می‌شود. دیر بود ولی اتفاق افتاد و این اتفاق بسیار فرخنده را شکر می‌کنم هر بار که پست‌های جدید یا پاسخ‌هایتان را به کامنت‌های خود و دیگران (بخصوص بیتای عزیز و فهیم) می‌خوانم، چشم بر هم می‌گذارم و می‌گویم فتبارک الله احسن الخالقین این را از ته دل می‌گویم. امیدوارم همیشه و همیشه موفق باشید. راستی هنوز تعبیر زیبایتان از کامنتی را که هیچکس جز شما آن را نخواند، در ذهنم مرور می‌کنم: ای مگس ... و کلام آخر:‌ آشنایی با شما باعث شد کتاب‌های کهنه‌ام از گنجه به درآید و من دوباره خودم شوم هزار بار سپاسگزارم از این که مرا به خودم بازگرداندید، کاش عمق عمق عمق این سپاس به روح شما بنشیند که خالصانه‌ترین چیزی است که دارم.
پایدار و سربلند باشید

یک کلام ختم کلام
بیشتر از اینها خاطر شما را میخواهم وبه دوستیت افتخار میکنم
به اصالت رویداد اردتی دارم بنابراین آنچه اتفاق افتاده موجب شادی من هم هست حتما این احساس به شما منتقل شده است کمال طلبی درد بی درمانی است ولی لذت بخش هم هست برای عاشقانی چون ما هیچوقت دیر نیست اگر چه (چه زوددیر شد شما)چقدر بیان قشنگی است
پدر میگوید:اسباب خرسندی خاطراینست که پیوسته
* کتابی کهنه دربرابر داشته باشی
*شرابی کهنه درپستوی خانه ات موجودباشد
*یک دوست قدیمی دردسترست باشد
من از گفت آوردها کلمه ی کهنه وقدیمی را حذف کرده ام شراب را هم دانائی وهنر و.....میدانم اگرچه خودم اهلش نیستم با نوع انگوریش هم هیچ مشکلی ندارم حالا که دریچه تنها گنجینه ی زندگیت (کتابهای کهنه)را گشوده ای باید ازین درگشوده نسیم بهشت را حس کنی .از خصوصیات بارز انسان است که میتواند به تعداد لحظه لحظه های عمرش متولد شود یا یکی از آن جمعیتی را که دردرون داشته زندگی ببخشد به هرروی تولد جدیدت را تبریک میگویم بنابراین میبینی ازین نگاه هیچوقت دیر نیست
بیتا هم چون شما وجود شایسته ای است برای من هم محترم است
اگر توانسته باشم با همه ی دشواریهایم (که شکرخوارا حرف تلخی بس است)یک لحظه فقط یک لحظه موجب خرسندی خاطر شما شده باشم به خودم میبالم
ظاهرا بیکل گفته است:
موطن آدمی رابرهیچ نقشه ای نشانی نیست موطن آدمی تنها درقلب کسانی است که دوستش دارند

با ادب احترام اشتیاق ومحبت بی پایان

ali دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ

میرزاده عشقی جان خود را فدای این پیام سیاسی کرد! اما کو گوش شنوا در این ایران ویران سیل زده / زلزله زده/جنگزده/شاه وآخوندزده /تاریخ و کوروش و آریازده/و........شعرزده??????!!!!

ببین نام وآدرسی مینوشتی تا ببینم چ
ی داری میگی
یعنی چی
پس ایران مرخص؟؟؟
شعرمرخص؟
کوروش وآریا مرخص؟؟؟
اونوقن تو نه مرخص
وقتی به قول کامو بگوئیم هیچ چیزی درست نیست تنها خودمان را نفی کرده ایم
اول بیندیشید بعد سخن برینید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد