نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

Your image is loading...



نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت

 

شعری ازشهریار

 

نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت


که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت

 

تحمل گفتی و من هم که کردم سال ها اما

 

چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت

 

چو بلبل نغمه خوانم تا تو چون گل پاکدامانی

 

حذر از خار دامنگیر کن دستم به دامانت

 

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من

 

به دردت خو گرفتم نیستم در بند درمانت

 

امید خسته ام تا چند گیرد با اجل کشتی

 

بمیرم یا بمانم پادشاها چیست فرمانت

 

شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل

 

میان گریه می گفتم که کو ای ملک سلطانت

 

چه شبهایی که چون سایه خزیدم پای قصر تو

 

به امیدی که مهتاب رخت بینم در ایوانت

 

به گردنبند لعلی داشتی چون چشم من خونین

 

نباشد خون مظلومان؟ که می گیرد گریبانت

 

دل تنگم حریف درد و اندوه فراوان نیست

 

امان ای سنگدل از درد و اندوه فراوانت

 

به شعرت شهریارا بیدلان تا عشق میورزند

 

نسیم وصل را ماند نوید طبع دیوانت


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1071/-/506/-#.Urvp_fQW05M

برمزارخیام

Your image is loading...



شبی بر مزار خیام


عماد خراسانی


درخبراست که وقتی عمادخراسانی مست برمزار


خیام می ایستدوباخودچیزی رازمزمه میکرده ومیگریسته


دوستانش بدون اینکه اومتوجه شودبه اونزدیک


میشوندوزمزمه هایش رایادداشت


میکنندبعدهابااصلاحاتی


میشودشاهکاری


که ازنظرتان


میگذرد


خیام ،بوی عشق دهد خاک کوی تو


امشب ز باده مست ترم کرده بوی تو


 امشب به باده خانه‏ی عالم رسیده‏ام‏


بیهوده منت از می و مینا کشیده‏ام‏


آری چو بخت رهبرم آمد به سوی تو


بس بود بهر مستی من خاک کوی تو


عمری اگرچه باده خوری بوده کار من‏


هرگز نگشته مست دل غمگسار من‏


هرگز ز باده این همه مستی ندیده‏ام‏


وین سرخوشی ز باده‏پرستی ندیده‏ام‏


امشب بهار و ساغر می ،مست‏کن‏تر است‏


 مهتاب و آسمان و زمین رنگ دیگر است‏


گیسوی سنبل این همه هرساله چین نداشت‏


سلطان گُل جمال و جلالی چنین نداشت‏


آری شگفت نیست چو این‏جا مزار تست‏


در این چمن به دیده‏ی نرگس غبار تست‏


ذرات این فضا همه مستند و بی‏قرار


گل‏های این چمن همه دارند بوی یار


***

امشب ز جای خیز که مهمان رسیده است‏


از ره عمادِ مست و غزل خوان رسیده است‏


با یک سری که شور قیامت در آن بود


 با یک دلی که دشمن دیرین جان بود


 با حالتی خراب‏تر از کار روزگار


افتاد مست یکه و تنها بر این مزار


مهتاب‏روی باغ سفیداب کرده است‏


از وجد غنچه خنده به مهتاب کرده است‏


مستانه باد زلف سمن شانه می‏زند


خود را به باغ سرخوش و مستانه می‏زند


از راه دور ناله‏ی مرغی رسد به گوش‏


مرغی چو من که داده ز کف عقل و صبر و هوش‏


البته عاشقی‏ست،جدا مانده از حبیب‏


وین ناله‏ها ز جور حبیب است یا رقیب‏


با ماه گرم درد دل عاشقانه‏یی‏ست‏


آهنگ او ز خانه خرابی فسانه‏یی‏ست‏


اینسان که او نوای غم‏انگیز سر کند


بسیار مشکل است که شب را سحر کند


مستانه سرگذاشته‏ام من به روی دست‏


با خویش گرم زمزمه‏یی سوزناک و مست‏


کامشب ندانم ای بت زیبا چه می‏کنی‏


ما بی‏تو خون خوریم تو بی‏ما چه می‏کنی‏


جان یافته است،خاطره‏ها در برابرم‏


و ز اشک خود ز هر شبه با آبروترم‏


ای دل اگر ز یاد رود خاطرات ما


 آسان شود ز محبس حسرت نجات ما


***

ای دل به راه عشق غم هست و نیست،نیست‏


هستیّ و نیستی به بر عاشقان یکی‏ست‏


امشب ز باده آتش دل باد می‏زنم‏


دیوانه می‏شوم به خدا داد می‏زنم‏


ای اوستاد و رهبر مستان هوشیار


برخیز می‏خوریم علی‏رغم روزگار


برخیز باده دارم و این باغ خلوت است‏


ای میزبان مخواب که دور از فتوت است‏


برخیز با عماد دمی هم‏پیاله شو


و ز سیر و گشت مبهم گردون بناله شو


من یک غزل بخوانم ار آن عاشقانه‏ها


تو یک ترانه سرکنی از آن ترانه‏ها


گاه از گلوی شیشه برآریم ناله‏یی‏


گاهی کشیم ناله و گاهی پیاله‏یی‏


باهم نوای عشق و جنون ساز می‏کنیم‏


می می‏خوریم و مشت فلک باز می‏کنیم‏


آن‏قدر در میان قفس داد می‏زنیم‏


کاتش به آشیانه‏ی صیاد می‏زنیم


***

پروانه‏وار سوخته،شب را سحر کنیم‏


با بال‏های سوخته باهم سفر کنیم‏


اما نه،هرکه رفت دگر بار برنگشت‏


و ز سِرّ خاک تیره کسی باخبر نگشت‏


الحق جهان فسانه‏ی تاریک و پُر غمی‏ست‏


شام دراز تیره‏ی با خواب توأمی‏ست‏


این گیر و دار عمر به غیر از خیال نیست‏


معلوم نیست،حاصل این گیر و دار چیست‏


امشب عجب ز باده مرا فکر درهمی‏ست‏


با عالم خیال مرا باز عالمی ست‏


ورنه چو خاک گشته دل و آرزوی تو


 بیهوده دل کند هوس جست‏وجوی تو


خیام من بخواب که من هم بر آن سرم‏


کز این قفس به گلشن آزادگان پرم

هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

Your image is loading...



هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

 

غزلی ازسعدی

 

هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

 

الحان بلبل از نفس دوستان توست


چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب

 

گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست

 

یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان

 

بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست

 

هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری

 

در دل نیافت راه که آن جا مکان توست

 

هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای

 

کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست

 

از رشک آفتاب جمالت بر آسمان

 

هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست

 

این باد روح پرور از انفاس صبحدم

 

گویی مگر ز طره عنبرفشان توست

 

صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر

 

بینم که دست من چو کمر در میان توست

 

گفتند میهمانی عشاق می‌کنی

 

سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست

 

http://www.golha.co.uk/fa/programme/1084/-/481/-#.UrlO3PQW05M

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن

Your image is loading...



صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن

 

غزلی از حافظ

 

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن

 

دور فلک درنگ ندارد شتاب کن


زان پیشتر که عالم فانی شود خراب

 

ما را ز جام باده گلگون خراب کن


خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد

 

گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن


روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند

 

زنهار کاسه سر ما پرشراب کن


ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم

 

با ما به جام باده صافی خطاب کن


کار صواب باده پرستیست حافظا

 

برخیز و عزم جزم به کار صواب کن


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1085/-/53/-

تا صبح شب یلدا_ غزلی از:هوشنگ ابتهاج

Your image is loading...



تا صبح شب یلدا

 

هوشنگ ابتهاج

 

ای سایه! سحر خیزان  دلواپس  خورشیدند

 

زندان شب  یلدا،  بگشایم   و  بگریزم

 

چند این شب و خاموشی؟  وقت است  که  برخیزم

 

وین آتش  خندان  را  با  صبح  برانگیزم

 

گر سوختنم  باید،  افروختنم  باید

 

ای عشق بزن  در من،  کز شعله  نپرهیزم

 

صد دشت شقایق چشم،  در خون  دلم  دارم

 

تا خود به کجا آخر، با خاک  در آمیزم

 

چون کوه نشستم من،  با تاب  و تب  پنهان

 

صد زلزله  برخیزد، آنگاه  که  برخیزم

 

برخیزم  و بگشایم، بند از دل  پرآتش

 

وین سیل گدازان  را، از سینه  فرو ریزم

 

چون گریه  گلو گیرد، از ابر  فرو  بارم

 

چون خشم رخ افروزد، در صاعقه آویزم

 

ای سایه! سحر خیزان  دلواپس  خورشیدند

 

زندان شب  یلدا،  بگشایم   و  بگریزم

 

شعر از:  ا- سایه


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1105/-/153/-

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

Your image is loading...



ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

 

غزلی ازسعدی

 

ای که ز دیده غایبی


در دل ما نشسته‌ای

 

حسن تو جلوه می‌کند


وین همه پرده بسته‌ای

 

خاطر عام برده‌ای


خون خواص خورده‌ای

 

ما همه صید کرده‌ای


خود ز کمند جسته‌ای

 

از دگری چه حاصلم


تا ز تو مهر بگسلم

 

هم تو که خسته‌ای دلم


مرهم ریش خسته‌ای

 

گر به جراحت و الم


دل بشکستیم چه غم

 

می‌شنوم که دم به دم


پیش دل شکسته‌ای


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1117/-/205/-#.UrVVAPQW05M

چه خلاف سرزدازماکه درسرای بستی

Your image is loading...



چه خلاف سرزدازماکه درسرای بستی

 

فروغی بسطامی

 

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی

 

بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

 

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول

 

که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی

 

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی

 

ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

 

کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز

 

تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

 

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی

 

که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

 

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم

 

ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی


ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی

 

به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

 

تو که ترک سر نگفتی ز پیش چگونه رفتی

 

تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی

 

اگرت هوای تاج است به بوس خاک پایش

 

که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

 

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه

 

کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

 

مگر از عذار سر زد خط آن پسر فروغی

 

که به صد هزار تندی ز کمند شوق جستی


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1119/-/205/-#.UrQLKfQW05M


غزل شورانگیزی ازسعدی

Your image is loading...



غزلی شورانگیری :

 

ازسعدی

 

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

 

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

 

روا بود که چنین بی حساب دل ببری

 

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

 

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

 

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

 

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

 

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

 

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

 

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

 

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

 

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

 

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

 

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

 

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

 

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

 

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

 

که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست


http://www.golha.co.uk/fa/programme/1120/-/48/-#.UrQEPfQW05M

شعری ازهاتف اصفهانی

Your image is loading...



شعری از:

 

هاتف اصفهانی

 

چه شود به چهره زرد من نظری برای خدا کنی؟


که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی


تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را

 
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی


ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم


همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی


همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون


شکنی پیاله ما که خون به دل شکسته ما کنی


تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین


همه غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی


تو که هاتف از برش این زمان، روی ملامت بیکران


قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی