شعر بندگی در کار نیست
ابوالقاسم لاهوتی
زندگی آخر سر آید، بندگی در کار نیست
بندگی گر شرط باشد، زندگی در کار نیست
گر فشار دشمنان آبت کند، مسکین مشو
مرد باش ای خسته دل، شرمندگی در کار نیست
با حقارت گر ببارد بر سرت باران دُر
آسمان را گو برو، بارندگی در کار نیست
گر که با وابستگی دارای این دنیا شوی
دورش افکن، این چنین دارندگی در کار نیست
زندگی آزادی انسان و استقلال اوست
بهر آزادی جدل کن، بندگی در کار نیست
پایان شب سخن سرائی شعری از:جلال همائی پایان شب سخن سرایی |
میگفت ز سوز دل همایی |
فریاد کزین رباط کهگل |
جان میکنم و نمیکنم دل |
مرگ آخته تیغ بر گلویم |
من مست هوا و آرزویم |
روزم سپری شده است و سودا |
امروز دهد نوید فردا |
مانده است دمی و آرزوساز |
من وعده سال میدهم باز |
آزرده تنی فسرده جانی |
در پوست کشیده استخوانی |
در حنجرهام به تنگ انفاس |
از فربهیم نشانه آماس |
با دست نوان و پای خسته |
بار سفر فراق بسته |
نه طاقت رفتن و نه خفتن |
نه حال شنیدن و نه گفتن |
جز وهم محال پرورم نیست |
میمیرم و مرگ باورم نیست |
زودا که کنم به خواب سنگین |
تن جامه ز خون سینه رنگین |
از بعد شنید و گفت بسیار |
خاموشی بایدم به ناچار |
در خوابگه عدم برندم |
لب تا ابد از سخن ببندم |
زین دود و غبار تیره خاک |
غسل و کفنم مگر کند پاک |
ای دخترکان نازپرور |
ای در صدف زمانه گوهر |
زنهار به مرگ من ممویید |
جز ذکر و دعای حق مگویید |
از من به بهشت دور باشید |
گر چهره به ماتمم خراشید |
این چیست فغان و بانک و فریاد |
چون طایری از قفس شد آزاد |
من مرغ سرادق الستم |
از بند طلسم جسم رستم |
کردم سفری ز دار فانی |
رفتم به سرای جاودانی |
مرگ است حیات تازه در نقل |
از مسکن حس به مأمن عقل |
اوصیکم ایها الذراری |
در محنت و رنج بردباری |
چون دست به کار حق نداریم |
باید ره بندگی سپاریم |
آنجا که قضای حق دهد بیم |
کو چاره به جز رضا و تسلیم |
باید به قضای حق رضا داد |
تن را به قضای مامضی داد |
پند پدرانهام نیوشید |
در کار رضای حق بکوشید |
ای میوه باغ زندگانی |
ای نوگل گلشن جوانی |
دین ورز و به کار معرفت کوش |
این پند ز خیرخواه بنیوش |
در خدمت خلق باش یکسان |
از کس مطلب جزای احسان |
آن را که سعادت است یارش |
بخشایش و بخشش است کارش |
باید که فزون ز قدر سینه |
نه مهر بود تو را نه کینه |
آنجا که سه خواهرید همکار |
کس را مدهید در درون بار |
باشید چنان به راز دمساز |
کز پرده برون نیوفتد راز |
گریید به خویش یا بخندید |
در بر رخ اجنبی ببندید |
باشد شرری ز دوزخ جهل |
واگفتن راز پیش نااهل |
بیگانه که محرم شما نیست |
جز در پی مال و ملک ما نیست |
خصمی است که طرح دوستی ساخت |
تابین شما خلاف انداخت |
آن دیو رجیم شوم بدخواه |
رانیده ز خود، نعوذ بالله |
دلتان ز عواء سگ نلرزد |
دنیا به بهای دین نیرزد |
از مادرتان نگاهداری |
باشد در گنج رستگاری |
در مذهب حق رضای مادر |
با طاعت حق بود برابر |
آن را که سعادت است و ادراک |
در خدمت مادر است چالاک |
و آنان که مرا نواده باشند |
از بطن شریف زاده باشند |
پند پدرانه نوش سازند |
آویزه گوش هوش سازند |
چشم از شهوات تن بپوشند |
در علم و عمل همی بکوشند |
دنیا و هر آن چه جاه و مال است |
رنج دل و آفت کمال است |
زنهار حذر کنند زنهار |
از آدمیان آدمیخوار |
آن را که به دوستی زند لاف |
پالوده کنند صاف و ناصاف |
باشند بر او فتاده غمخوار |
هرگز ندهند بر کس آزار |
با یکدیگر اندرین زمانه |
باشند به دوستی یگانه |
از حقد و حسد نفور باشند |
وز هم چشمی به دور باشند |
گر زانکه خلاف پیش گیرند |
نوشی بدهند و نیش گیرند |
چون صافی خویش گشت تیره |
بیگانه شود به هر دو چیره |
ور زانکه دهند پشت بر پشت |
بر خصم شوند آهنین مشت |
زیب سخنم کنم تمامی |
تضمین سه بیت از نظامی: |
«غافل منشین نه وقت بازی است |
وقت هنر است و سرفرازی |
دانش طلب و بزرگی آموز |
تا به نگرند روزت از روز |
چون شیر به خود سپه شکن باش |
فرزند خصال خویشتن باش» |
ای تازه نهالهای باغم |
ای در شب زندگانی چراغم |
اَهْدَیتُ لَکُم مِنَالوَصایا |
نَصْحاًً هُوَ اَفضَلُ الْهَدایا |
از من به شما درود باشد |
وین نظم به یادبود باشد |
در سال هزار و چارصد بود |
کاین گوهر نظم را سنا سود |
زان پیش که همه ببایدم بست |
آن به به دعا برآورم دست |
حق در دو جهان پناهتان باد |
برخیز و صلاح راهتان باد |
باشید مدام در سه نعمت |
امنیت و عزت و سلامت |
ای بار خدای صنعآرای |
بر بنده کمترین ببخشای |
راهی نبود در رجا را |
جز مهر علی و آل ما را |
با دست تهی و شرمساری |
دارم ز تو چشم رستگاری |
هر چند که غرقه گناهم |
بادا کرم تو عذر خواهم |
در خاتمت ای خدای منان |
در من بنگر به چشم احسان |
شعر: دل بردی از من به یغما
محمد حسین صفای اصفهانی ملقب به صفا
(1322- 1269)
(تقدیم به دانشمند جوان ب.ش.الف)
دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر کمان شد، از بار غم پیکر من
می سوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من سینۀ من، سودای من آذر من
من مست صهبای باقی، زان ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من
دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنۀ آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز اندیشۀ کافر من
شکرانه کز عشق مستم، میخاره و می پرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من
در عشق سلطان بختم، در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من
اول دلم را صفا داد، آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
تا چند در هایوهویی، ای کوس منصوری دل؟
ترسم که ریزند بر خاک، خون تو در محضر من
بار غم عشق او را، گردون ندارد تحمل
کی می تواند کشیدن، این پیکر لاغر من
دل دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من
درد ایران بی دواست
شعری از سید اشرف الدین گیلانی مدیر روزنامه ی وزین نسیم شمال
مملکت از چارسو در حال بحران و خطر چون مریض محتضر
با چنین دستور، این رنجور مهجور از شفاست درد ایران بی دواست
پادشه بر ضد ملت، ملت اندر ضد شاه زین مصیبت آه آه
چون حقیقت بنگری هم این خطا هم آن خطا درد ایران بی دواست
هر کسی با هر کسی خصم است و بدخواه است و ضد گوید او را مستبد
با چنین شکل ای بسا خون ها هدر جان ها هباست درد ایران بی دواست
شعری از کارو به مناسبت سالروز غم انگیز مرگ صادق هدایت
داستان سرای نامدار ایران
... که چهار سال پیش در پرلاشز پاریس به خاکش سپردند، من هیچ وقت سعادت دیدار او رانداشتم! دلم می خواست یک بار در گذشته ها می دیدمش، به پایش می افتادم و می بوسیدمش. به پای خودش نه، به پای عظمت روحش. آن وقت می گفتم آخ هدایت، تو چقدر بزرگی- چرا آنقدر بزرگی؟!
هدایت دور از وطن مرد.
او این خاک فلک زده را حتی برای مردن هم لایق نشمرد!
چه حقیقت تلخی!
خاک بر سر ما!
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!! ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!!
ﭘﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺳﻴﺎﻫﻲ ﻫﺎ
ﺳﺮﺷﻚ ﺳﺮﻛﺶ ﺍﻓﺴﻮﺳﻬﺎ ﺭﺍ
ﺑﺸﻨﻮﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺗﻢ ﻳﻚ ﺷﺎﻋﺮ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺳﺮ...
ﺻﺤﺮﺍ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺩﺭ ﺑﺪﺭ
ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺭﻩ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻓﺴﻮﺳﻬﺎ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﻧﻮﺭﺩﻳﺪ ﻭ ﻓﺮﻭ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﺩﺭ ﻫﻢ ﻳﻜﺴﺮﻩ
ﻃﻮﻣﺎﺭ ﻧﻮﺭ ﺁﺗﺶ ﻓﺎﻧﻮﺳﻬﺎ ﺭﺍ...
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!! ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!!
ﺳﺮﺩﻫﻴﺪﺍﻣﺸﺐﻓﻐﺎﻥﻭﺷﻴﻮﻥﻧﺎﻗﻮﺳﻬﺎ
ﺭﺍ
ﺗﺎﺯﺩﺳﺖﻣﺮﮒﺑﺮﻓﺮﻕﺯﻣﻴﻦﺯﻧﺪﮔﻲ
ﻛﻮﺑﻢ
ﭘﺮﻳﺸﺎﻥﻋﺎﻟﻢ، ﺩﺭﺩ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﺎﺑﻮﺳﻬﺎ
ﺭﺍ
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!! ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!!
ﻓﺎﺭﻏﻢﺍﻣﺸﺐ،ﺑﻤﺮﮒﻣﺎﺩﺭﻡﺍﺯﻋﺎﻟﻢ
ﺍﻓﺴﻮﻥ ﻣﺴﺘﻲ
ﺟﺰ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ
ﻣﺮﮒ ﺁﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻓﺮﻭﻛﻮﺑﻴﺪﻩ ﺩﺭ ﻣﻦ
ﻛﺸﺘﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺭﻭﺡ ﺍﻳﻤﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﺴﺘﻲ
ﻭﻩ!ﻛﺰﻳﻦﺩﻧﻴﺎﻱﻣﺮﺩﻩﭘﺮﻭﺭﻭﻣﺮﺩﻩ
ﭘﺮﺳﺘﻲ
ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺭﺳﻴﺪﻩ
ﻭﺍﻱﺍﺯﺍﻳﻦﺩﻭﺭﺍﻥﻧﻜﺒﺘﺒﺎﺭﻣﺤﻨﺖﭘﺮﻭﺭ
ﻣﺮﮒ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ!!!
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!! ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!!
ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ؛ ﻛﺎﻳﻦ ﺷﺎﻡ ﺗﻴﺮﻩ
ﺩﺍﻣﻨﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩ ﺭﻭﺷﻨﻴﻬﺎ ﭘﺎﻙ ﻛﺮﺩﻩ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﻴﻜﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻦ
ﺩﺭﺳﻜﻮﺕﺗﻴﺮﮔﻴﻬﺎﺧﻮﺭﺩﻛﺮﺩﻩ،ﺧﺎﻙ
ﻛﺮﺩﻩ
ﭘﺎﺑﻪﺳﺮﺩﻳﻮﺍﻧﻪﻭﺷﻮﺭﻳﺪﻩﺍﺯﺷﻮﺭ
ﺷﺮﺍﺑﻢ، ﺩﺭ ﻋﺬﺍﺑﻢ
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ،ﭼﺎﺭﻩﺍﻱ؛ﻣﻦﺗﺸﻨﻪﻳﻚﺟﺮﻋﻪ
ﺁﺑﻢ
ﺁﺏﻧﻪ،ﻳﻚﻗﻄﺮﻩﺍﺷﻚﺣﺴﺮﺕﺩﻧﻴﺎ
ﻧﺪﻳﺪﻩ
ﺍﺷﻚﺧﺎﻙﺁﻟﻮﺩﻱﺍﺯﺍﻋﻤﺎﻕﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥﺁﻥ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﻣﻴﺪﻩ
ﺗﺎﺯﺩﺍﻳﻢﮔﺮﺩﻭﺧﺎﻙﺗﻴﺮﻩﺑﺨﺘﻴﻬﺎﻱ
ﺧﻠﻘﺖ ﺭﺍ
ﺯ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﺻﻔﺤﻪ ﻗﻠﺐ، ﺧﺮﺍﺏ ﺍﻧﺪﺭ ﺧﺮﺍﺑﻢ
ﺗﺎﻛﻪﻧﺎﻣﺶﺭﺍﻓﺴﻮﻥﺍﻓﺰﺍﻭﺳﺤﺮﺁﺳﺎ
ﻛﻼﻣﺶ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﺑﻢ
ﺳﺤﺮ ﺁﺳﺎ ﻛﻼﻡ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ
ﻛﻪﺭﻭﺣﺶﻣﺮﺩﺩﺭﭘﻴﭻﻭﺧﻢﻳﻚﺩﺭﺩ
ﭘﻨﻬﺎﻧﻲ
ﺯ ﺭﻧﺞ ﺍﻳﻦ ﻣﺤﻴﻂ ﻇﺎﻟﻢ ﭘﺮ ﺩﺭﺩ
ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻓﺮﺩﺍﻱ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻃﺮﺩ
ﻭﻣﺄﻭﺍﺟﺴﺖﺯﻳﺮﺧﺎﻙ،ﺗﺎﺩﻳﮕﺮﻧﺒﻴﻨﺪ
ﻣﺮﮒ ﺭﺍ!!!
ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺍﻧﺪﺭ ﻛﻠﺒﻪ ﻫﺎﻱ ﻓﻘﺮ...
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!! ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!!
ﺍﻣﺸﺐﺍﺯﺧﻠﻮﺗﮕﻪﺻﺤﺮﺍﻱﺑﻲﭘﺎﻳﺎﻥ
ﺧﺎﻣﻮﺷﻲ
ﻭﺩﻧﻴﺎﻱﺗﺒﻬﻜﺎﺭﺗﺒﺎﻫﻲﭘﺮﻭﺭﺟﻬﻞ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻲ
ﻧﺴﻴﻤﻲﺭﻭﺡﻓﺮﺳﺎﻣﻴﺨﺰﺩﺑﺮﺑﺴﺘﺮﺁﺷﻔﺘﻪ
ﺣﺎﻝ ﺁﺷﻴﺎﻧﻢ
ﻭﻩ!ﺧﺪﺍ ﻣﻴﺪﺍﻧﺪ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﭼﺴﺎﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ
ﺳﮓ ﻭﻟﻜﺮﺩ
ﺑﺎﻭﻟﮕﺮﺩﻱﻣﺸﺘﻲﺳﺮﺷﻚﺩﺭﺑﺪﺭ
ﻫﻤﺪﺍﺳﺘﺎﻧﻢ...
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!! ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!!
ﻣﺮﮒ ﺩﻫﺸﺘﺰﺍﻱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ
ﻣﺮﮒﺍﻧﺴﺎﻧﻲﻛﻪﺩﺍﺩﺵﻣﺮﺩﻭﻓﺮﻳﺎﺩﺵ
ﻓﺮﻭ ﭘﮋﻣﺮﺩ
ﺩﺭ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﺁﻓﺮﻳﻦ ﺟﻬﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﻲ
ﻏﺮﻗﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﻴﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﺮ ﺁﺳﺘﺎﻧﻢ
ﻭﻩ!ﻛﻪ ﻣﻴﺪﺍﻧﺪ ﭼﺴﺎﻥ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﺳﺮﺷﻚ ﺗﻠﺦ ﻣﺮﺟﺎﻥ
ﮔﻴﺞ ﻭ ﻟﺮﺯﺍﻥ، ﮔﻨﮓ ﻭ ﻟﻐﺰﺍﻥ
ﺑﺮ ﺳﻜﻮﺕ ﺳﺮﺩ ﺳﻨﮓ ﺩﺍﺵ ﺁﻛﻞ...
ﺁﺧﺮ ﺍﻣﺸﺐ ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ...
ﺑﺎﺭﻭﺡﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥﻭﻣﺎﺕﺩﺍﺵﺁﻛﻞﻫﻢ
ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻢ
ﺩﺭ ﺟﺴﺘﺠﻮﻱ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺟﺎﻥ
ﻣﻴﻜﺸﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﺭ ﺳﻜﻮﺕ ﺁﺳﺘﺎﻧﻢ
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!! ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!!
ﻃﻮﻃﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺩﻝ ﭼﻮﻥ ﻣﺮﻍ ﺷﺐ
ﺷﻴﻮﻥ ﻛﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﻻﻧﻪ ﻛﺮﺩﻩ
ﻻﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺍ، ﻗﻠﺐ ﻣﺮﺍ
ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﺷﺐ ﻭﻳﺮﺍﻧﻪ ﻛﺮﺩﻩ
ﺭﻭﺯﻭ ﺷﺎﺩﻱﺳﺮ ﺑﺴﺮ ﮔﻢﮔﺸﺘﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺝ
ﺳﺮﺷﻚ ﺷﺎﻣﮕﺎﻫﻢ
ﺳﻮﻱ ﺧﺎﻛﻲ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﺟﺎﺭﻱ
ﺍﺷﻚ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ، ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﻧﮕﺎﻫﻢ
ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺪﻩ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻛﻪ ﺩﻭﺯﻡ
ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍﻫﻢ، ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍﻫﻢ
ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!! ﻛﺎﺭﻭﺍﻧﻬﺎ!!!
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻲ ﺑﺮ ﻋﻘﺐ ﺭﺍﻧﻴﺪ
ﭼﺮﺥ ﻋﻤﺮ ﻓﺮﺳﺎﻱ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﺷﻜﺴﺖ ﺑﺎﻝ ﻣﺮﻍ ﺑﻴﻜﺲ ﻫﺠﺮﺍﻥ
ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺁﻭﺭﻳﺪ ﺁﻥ ﻣﺮﻏﻚ ﺑﻲ ﺁﺷﻴﺎﻥ ﺭﺍ
ﺗﺎﺑﻪﺯﻳﺮﭘﺎﮔﺬﺍﺭﻡﻧﻴﻤﻪﺷﺐﺷﻴﺐﻭ
ﻓﺮﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺑﺠﻮﻳﻢ...ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﻢ....
ﭘﺮﻻﺷﺰ....ﺍﻱﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩﻧﻐﻤﻪﭘﺮﺩﺍﺯﺍﻥ
ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻲ
ﻛﻮ؟ ﻛﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺁﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻋﻴﺴﻲ ﺁﻓﺮﻳﻦ
ﺁﻧﻜﻪ ﻋﺸﻘﻲ ﺑﻴﻨﻬﺎﻳﺖ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﻬﻨﺎﻱ ﺍﺷﻜﻲ
ﺑﻴﻨﻬﺎﻳﺖ
ﺁﻧﻜﻪﻋﻤﺮﺵﻣﺮﮒﺑﻮﺩ،ﻣﺮﮒﻋﻤﺮﺵ
ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ
ﭘﺮﻻﺷﺰ...ﻣﺤﺾﺧﺪﺍﻓﺮﻳﺎﺩﻛﻦﺗﺎﺑﺸﻨﻮﻡ
ﺑﺎﺭﻱ ﺻﺪﺍﻳﺖ
ﻛﻮ ﻫﺪﺍﻳﺖ؟!!!ﻛﻮ ﻫﺪﺍﻳﺖ؟!!!
ﻛﻮ؟ﻛﺠﺎﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩﺁﻥﺗﻚﺍﺧﺘﺮﺧﺎﻙ
ﺁﺷﻨﺎﻱ ﺁﺳﻤﺎﻧﻲ
ﺗﺎ ﺭﺳﺎﻧﻢ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﺎﻙ ﺍﻭ
ﺳﻼﻡﺻﺎﻣﺖﻫﻢﻣﻴﻬﻨﺎﻥﻟﺨﺖﻭﻋﻮﺭﺵ
ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺑﺒﻮﺳﻢ ﺑﺎ ﻟﺐ ﺣﺴﺮﺕ
ﺑﻪﺧﺎﻙ ﻣﻈﻠﻢ ﻏﺮﺑﺖﻟﻤﻴﺪﻩ ﺳﻨﮓ ﮔﻮﺭﺵ
ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺭﻭﺡ ﭘﺎﻛﺶ
ﺗﺎﺑﺨﻮﺍﻧﻢﺑﺎﺭﺩﻳﮕﺮﺭﻭﻱﺧﺎﻛﺶﺑﻮﻑ
ﻛﻮﺭﺵ ﺭﺍ...
دلبستگی به دنیا
شعری ازرودکی پدرشعرفارسی
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین: کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گر چه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
پیشگوئی ملک الشعرای بهار
هدیه نوروزی
این قصیده دربحبوحه جنگ درتهران سروده شده.دران زمان
اوضاع کشورپریشان وافکارعمومی تشنه اصلاحات بود
بهاراین افکاررابصورت پیشگوئی بیان کرده است
بهارابهل تاگیاهی برآید درختی زابرسیاهی برآید
دراین تیرگی صبرکن شام غم را که ازدامن شرق ماهی برآید
بمان تادرین ژرف یخزارتیره به نیروی خورشیدراهی برآید
وطن چاهساراست وبندغزیزان بمان تاعزیزی زچاهی برآید
دراین داوری مهل*ده مدعی را که فردابه محضرگواهی برآید
به بیدادبدخواه امروزسرکن که روزدگردادخواهی برآید
برون آیدازآستین دست قدرت طبیعت هم ازاشتباهی براید
براین خاک تیغ دلیری بخندد وزین دشت گردسیاهی برآید
گدایان بمیرندواین سفله مردم که برپشت زین پادشاهی برآید
نگاهی کندشه به حال رعیت همه کامهاازنگاهی برآید
زدست کس ارهیچ نایدصوابی بهل تازدستی گناهی برآید
مگرازگناهی بلائی بخیزد مگرازبلائی رفاهی براید
مگرازمیان بلا گرمگاهی زحلقوم مظلوم آهی برآید
مگرزآه مظلوم گردی بخیزد وزآن گردصاحب کلاهی برآید
*=مهل بروزن سهل یعنی مهلت
نیست
شعری ازفرخی یزدی
هرلحظه مزن در،که درین خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله که فریادرسی نیست
شهری که شه وشحنه وشیخش همه مستند
شاهدشکندشیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگرمیطلبی غرقه به خون باش
کاین گلبن نوخاسته بی خاروخسی نیست
دهقان رهداززحمت مایک نفس اما
آن روزکه دیگرزحیاتش نفسی نیست
هرسربه هوای سروسامانی ومارا
دردل به جزآزادی ایران هوسی نیست
نازندوبرنداهل جهان گوی تمدن
ای فارس مگرفارس مارافرَسی نیست
درراه طلب فرخی ارخسته نگردد
دانست که تامنزل مقصودبسی نیست
درامواج سند
دکترحمیدی شیرازی
(1)
به مغرب، سینه مالان قرص خورشید
نهان می گشت پشت کوهساران
فرو می ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه ها و نیزه داران
ز هر سو بر سواری غلط می خورد
تن سنگین اسبی تیر خورده
به زیر باره می نالید از درد
سوار زخمدار نیم مرده
ز سم اسب می چرخید بر خاک
به سان گوی خون آلود، سرها
ز برق تیغ می افتاد در دشت
پیاپی دستها، دور از سپرها
میان گردهای تیره چون میغ
زبانهای سنانها برق می زد
لب شمشیرهای زندگی سوز
سران را بوسه ها بر فرق می زد
نهان می گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب، می گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی
دل خوارزمشه یک لحمه لرزید
که دید آفتاب بخت، خفته
ز دست ترکتازیهای ایام
به آبسکون شهی بر تخت،خفته
اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده دم جهان در خون نشیند
به آتشهای ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند
به خوناب شفق در دامن شام
به خون آلوده،ایران کهن دید
در آن دریای خون، در قرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید
به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پرده روز
به چشمش ماه آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان حال، آهو بچه ای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان
چه اندیشید آن دم کس ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چون آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده تر شد
زبان نیزه اش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت
چون لختی در سپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست
که از این آتش سوزنده پرهیز
در آن باران تیر و برق پولاد
میان شام رستاخیز می گشت
در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می گشت
بدان شمشیر تیز عافیت سوز
در آن انبوه، کار مرگ می کرد
ولی چندانکه برگ از شاخه می ریخت
دو چندان می شکفت و برگ می کرد
سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کشتن خسته شد، وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه اش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند
عنان باد پای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه، خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد
(2)