شبی بر مزار خیام
عماد خراسانی
درخبراست که وقتی عمادخراسانی مست برمزار
خیام می ایستدوباخودچیزی رازمزمه میکرده ومیگریسته
دوستانش بدون اینکه اومتوجه شودبه اونزدیک
میشوندوزمزمه هایش رایادداشت
میکنندبعدهابااصلاحاتی
میشودشاهکاری
که ازنظرتان
میگذرد
خیام ،بوی عشق دهد خاک کوی تو
امشب ز باده مست ترم کرده بوی تو
امشب به باده خانهی عالم رسیدهام
بیهوده منت از می و مینا کشیدهام
آری چو بخت رهبرم آمد به سوی تو
بس بود بهر مستی من خاک کوی تو
عمری اگرچه باده خوری بوده کار من
هرگز نگشته مست دل غمگسار من
هرگز ز باده این همه مستی ندیدهام
وین سرخوشی ز بادهپرستی ندیدهام
امشب بهار و ساغر می ،مستکنتر است
مهتاب و آسمان و زمین رنگ دیگر است
گیسوی سنبل این همه هرساله چین نداشت
سلطان گُل جمال و جلالی چنین نداشت
آری شگفت نیست چو اینجا مزار تست
در این چمن به دیدهی نرگس غبار تست
ذرات این فضا همه مستند و بیقرار
گلهای این چمن همه دارند بوی یار
***
امشب ز جای خیز که مهمان رسیده است
از ره عمادِ مست و غزل خوان رسیده است
با یک سری که شور قیامت در آن بود
با یک دلی که دشمن دیرین جان بود
با حالتی خرابتر از کار روزگار
افتاد مست یکه و تنها بر این مزار
مهتابروی باغ سفیداب کرده است
از وجد غنچه خنده به مهتاب کرده است
مستانه باد زلف سمن شانه میزند
خود را به باغ سرخوش و مستانه میزند
از راه دور نالهی مرغی رسد به گوش
مرغی چو من که داده ز کف عقل و صبر و هوش
البته عاشقیست،جدا مانده از حبیب
وین نالهها ز جور حبیب است یا رقیب
با ماه گرم درد دل عاشقانهییست
آهنگ او ز خانه خرابی فسانهییست
اینسان که او نوای غمانگیز سر کند
بسیار مشکل است که شب را سحر کند
مستانه سرگذاشتهام من به روی دست
با خویش گرم زمزمهیی سوزناک و مست
کامشب ندانم ای بت زیبا چه میکنی
ما بیتو خون خوریم تو بیما چه میکنی
جان یافته است،خاطرهها در برابرم
و ز اشک خود ز هر شبه با آبروترم
ای دل اگر ز یاد رود خاطرات ما
آسان شود ز محبس حسرت نجات ما
***
ای دل به راه عشق غم هست و نیست،نیست
هستیّ و نیستی به بر عاشقان یکیست
امشب ز باده آتش دل باد میزنم
دیوانه میشوم به خدا داد میزنم
ای اوستاد و رهبر مستان هوشیار
برخیز میخوریم علیرغم روزگار
برخیز باده دارم و این باغ خلوت است
ای میزبان مخواب که دور از فتوت است
برخیز با عماد دمی همپیاله شو
و ز سیر و گشت مبهم گردون بناله شو
من یک غزل بخوانم ار آن عاشقانهها
تو یک ترانه سرکنی از آن ترانهها
گاه از گلوی شیشه برآریم نالهیی
گاهی کشیم ناله و گاهی پیالهیی
باهم نوای عشق و جنون ساز میکنیم
می میخوریم و مشت فلک باز میکنیم
آنقدر در میان قفس داد میزنیم
کاتش به آشیانهی صیاد میزنیم
***
پروانهوار سوخته،شب را سحر کنیم
با بالهای سوخته باهم سفر کنیم
اما نه،هرکه رفت دگر بار برنگشت
و ز سِرّ خاک تیره کسی باخبر نگشت
الحق جهان فسانهی تاریک و پُر غمیست
شام دراز تیرهی با خواب توأمیست
این گیر و دار عمر به غیر از خیال نیست
معلوم نیست،حاصل این گیر و دار چیست
امشب عجب ز باده مرا فکر درهمیست
با عالم خیال مرا باز عالمی ست
ورنه چو خاک گشته دل و آرزوی تو
بیهوده دل کند هوس جستوجوی تو
خیام من بخواب که من هم بر آن سرم
کز این قفس به گلشن آزادگان پرم