حکایتی منظوم ازبوستان سعدی

حکایتی منظوم ازبوستان سعدی 

حکایت 

چنین گفت پیری پسندیده هوش  

خوش آیدسخنهای پیران بگوش 

که درهند رفتم به کنجی فراز 

چه دیدم؟چو یلداسیاهی دراز 

درآغوش وی دختری چون قمر 

فروبرده دندان به لبهاش در 

چنان تنگش آورده اندرکنار 

که پنداری اللیل یغشی النهار 

مراامرمعروف دامن گرفت 

فضول آتشی گشت ودرمن گرفت 

طلب کردم ازپیش وپس چوب وسنگ 

که ای ناخداترس بی نام وننگ 

به تشنیع ودشنام وآشوب وزجر 

سپیدازسیه فرق کردم چوفجر 

شدآن ابرناخوش زبالای لاغ 

پدیدآمدآن بیضه اززیززاغ 

زلاحولم آن دیوهیکل بجست 

پری پیکراندرمن آویخت دست 

که ای زرق سجاده ی دلق پوش 

سیه کار دنیا خردین فروش 

مراروزها دل زکف رفته بود 

براین شخص وجان بروی آشفته بود 

کنون پخته شد لقمه ی خام من 

که گرمش بدرکردی ازکام من 

تظلم برآوردوفریاد خواند 

که شفقت برافتادورحمت نماند 

نماندازجوانان کسی دستگیر 

که بستاندم دادازین مردپیر 

که شرمش نیاید زپیری همی 

زدن دست درستر نامحرمی 

همی کرد فریاد ودامن به چنگ 

مرامانده سردرگریبان زننگ 

فروگفت عقلم به گوش ضمیر 

که ازجامه بیرون روم همچوسیر 

برهنه دوان رفتم ازپیش زن 

که دردست او جامه بهتر که من 

پس ازمدتی کردبرمن گذر 

که میدانیم؟گفتمش زینهار 

که من توبه کردم به دست توبر 

که گرد فضولی نگردم دگر 

کسی رانباید چنین کارپیش 

که عاقل نشیند پس کارخویش 

ازآن شنعت این پندبرداشتم 

دگردیده نادیده انگاشتم 

زبان درکش ارعقل داری وهوش 

چوسعدی سخن گوی ورنه خموش 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد