عصرجمعهی پائیز
(نصرت رحمانی)
به دلایل متفاوتی برای نصرت رحمانی احترام قائلم واین باربه اعتبارشروع فصل خزان شعر عصرجمعهی پائیزاورابرای پست ِاین هفته انتخاب میکنم.
وآفتاب خستهی بیمار
ازغرب میوزید
پائیزبود
عصرجمعهی پائیز
*
له له زنان
عطش زده
آواره باد ِهار
یک تکه روزنامهی چرب مچاله را
درانتهای کوچهی بن بست
باخشم میجوید!
*
تادور دید ِ من
اندوهبارغباری گس
درهم دویده بود
*
قلبم نمیطپید
وباورم به تهنیت مرگ شعری سروده بود
*
من مرده بودم
رگهایم
این تسمه های تیرهی پولادین
برگردلاشه ام
پیچیده بود
*
من مرده بودم
قلبم
درپشت میله های زندان سینه ام
ازیادرفته بود
اماهنوز خاطره ای درعمیق من
فریاد میکشید
*
روئیده بود
دربی نهایت احساسم
دهلیزی
متروک
مه گرفته
...وخاموش
فریادگامهای زنی
چون قطره های آب
از دور،دور،دور ِذهن
درگوش می چکید
لب تشنه،می دویدم سوی طنین گام
اما...
تداوم فریادگامها
ازانتهای دیگردهلیز
درگوش میچکید:
تک تک
چک چک
چه شیونی...چه طنینی!
*
برگ چنارخشکی ازشاخه دورشد
چرخیددرفضا
درزیرپای خستهی من له شد
آیا
دست بریده ی مردی بود
لبریز ِالتماس؟
فریاد استخوانهایش برخاست
جرق
آه...
*
وآفتاب ِخستهی بیمار
ازغرب میوزید
پائیز بود
عصرجمعهی پائیز
توی پست جدید میخواستم نظر بدم کامنت یکی بیشتر نمیشد بذارم اومدم پست قبل
شعر خیلییییییی قشنگی رو انتخاب کردی
خوبیش اینه که توضیحاتی در مورد بعضی کلمات دادی واین خیلی خوبه
به مرگ،آشناکن بتدریج جان را
جهان استخوانیست بی مغزصائب
به پیش سگ اندازاین استخوان را
موفق باشی و سلامت
سلاممیلو
خوشحالمخوشت اومده
باادب