خواننده :محسن نامجو
ترانه سرا ( دکتررضا براهنی )
http://www.iransong.com/g.htm?id=33452
از هوش می روم
از هوش می روم
از هوش می روم
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
صبحانه ی گلوگاه پنهانی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
نهرم کنند اگر که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
از هوش می...
آهو که لُخت روی سینه ی من می افتد
آهو که لُخت روی سینه ی من می اف...
آهو که لُخت روی سینه ی من می...
آهو که لُخت روی سیـ ...
آهو که لُخت روی...
آهو که لُخت...
...که لخت...
...که لُخـ...
...که لـُ...
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
از هوش می...
یک روزمی که بوی شانه ی تو خواب می برد
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
یک روزمی که بوی شانه ی تو خواب می برد
آواز آواز آواز من از سینه ام که بر می خیزد
می خوانم می خوانم می خوانم
تو خواندن منی
هنگامه ی منی
دیوانه ی توام
جانانه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
آهو که لُخت روی سینه ی من می افتد
آهو که لُخت روی سینه ی من می اف...
آهو که لُخت روی سینه ی من می...
آهو که لُخت روی سیـ ...
آهو که لُخت روی...
آهو که لُخت...
...که لخت...
...که لُخـ...
...که لـُ...
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
معشوق جان به بهار آغشته ی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
صبحانه ی گلوگاه پنهانی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
نهرم کنند اگر که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
هنگامه ی منی
هنگامه ی منی که مرا می افتی
از هوش می ...
از هوش می...
از هوش می ...
از هوش می روم
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
مخمس شیخ بهائی
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
غزلی ازحافظ
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب میزدم
زاشتیاق توجانم به لب رسیدکجائی؟
غزلی ازعراقی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟
نگفتیم که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟
ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟
منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی
گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی
مرا چهای؟ و ندانم که با کس دگر آیی؟
کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم
چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی
چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟
دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی
مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان
کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی
فتادهام چو عراقی، همیشه بر در وصلت
بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟
غزلی چه دانی از:
جامی
آســوده دلا حـــال دل زار چـــه دانـــی
خونخواری عشاق جگر خوار چه دانی؟
شب تا به سحر خفته به خلوتگه نازی
بــی خـــوابی آن دیــده بیــدار چه دانی
ای فاخته پرواز کنان بر سر سروی
درد دل مرغـــان گرفــتـار چه دانـی
جامی تو و جام می و مدهوشی و مستی
راه و روش مــردم هشــــیــار چـــه دانـــــی
زباله دانِ جهانی!
اثر چارلز بوکوفسکی
ترجمه ی علی عابدی
باد می آید امشب
بادی سرد
و من نگران بی خانمان های
این حوالی ام
کاش دست کم چیزی برای
نوشیدن داشته باشند
که کرختشان کند
فقط وقتی بی خانمان شده باشی می فهمی
که هر چیزی صاحبی دارد
و درها بسته اند
دموکراسی یعنی این
یعنی همه سعی می کنند صاحب چیزی شوند
آن چیز را با چنگ و دندان نگه دارند
و اگر می توانند چیزی به آن
بیافزایند
دیکتاتوری هم دقیقاً همین
گونه ست
چه فرق می کند؟
یکی شان برده ات می کند
آن دیگری نابودت می کند
ما فقط درست در جریان نیستیم
وگرنه باد سرد
همه جا باد سرد است
فرقی نمی کند کجا
خیال انگیزوجان پرور
غزلی ازرهی معیری
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی
من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از مایی
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلسافروزی تو ماه مجلسآرایی
منم ابر و تویی گلبن که میخندی چو میگریم
تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو میآیی
مراد ما نجویی ورنه رندان هوسجو را
بهار شادیانگیزی حریف باده پیمایی
مه روشن میان اختران پنهان نمیماند
میان شاخههای گل مشو پنهان که پیدایی
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی
من آزردهدل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی
رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی
http://www.golha.co.uk/fa/programme/693/-/592/-#.Upb2kcRHKUa
رخصت...
ناهید کبیری
برگرفته از کتاب " پنجره ای
کافیست تا آفتاب بشود"
مترجم: کامبیز پارسای
آقا اجازه هست
باز کنم پنجره ام را به سوی وسوسه ی نور
و چشم بدوزم به چشم زندگی
از همین فاصله ی دور؟
آقا اجازه هست
که یک روز
از این سیصد و شصت و پنج عدد روز
خودم باشم؟
از هر چه نباید و باید
رها باشم ؟
جاری تر از آفتاب بخوابم به روی سبز علف
فراتر از پرنده بنشینم به روی شاخه های درخت
با باد و کبوتر و ماهی
_ ماهیان خوشبخت آفتابی _
با رودخانه و شرشر باران یکی شوم
از هر چه ایست
نکن
نه
جدا شوم؟
آقا اجازه هست
خواب عشق ببینم
و زندگی ام را بسپارم به آیه های بوسه و شهامت و نور؟
از نخ و سوزن
رخت و اتو
اجاق و سماور بپرهیزم
با آسمان و خیال
شعر و شعور لحظه های دور درآمیزم ؟
آقا اجازه هست
به همسایه ام بگویم
سلام
و شال ببافم برای رهگذری
از نسوج گریه های غروب؟
آقا اجازه هست
بدون اجازه از این دیار
کوچ کنم به سجده گاه گل سرخ در دشت های بهار؟
آقا اجازه هست
اجازه
اجازه
اجازه هست
بخندم به هر چه هست
و بگویم
یاسای تو خطاست
این عدل
نارواست؟
غزل بس که جفا
رهی معیری
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیدهام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیدهام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانهسوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریدهام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریدهای من ز جهان بریدهام
تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیدهام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیدهام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیدهام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
غزلی از:
وحشی
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزه او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر
وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر