مبند پنجره را
محمد جلیل مظفری
نهان چه می کنی از من چراغ خاطره را؟
که پرده نیز گرفته است چشم پنجره را
به کس نمی رسد این جا هرای فریادم
گرفته بغض ِ گلو گیر˚ راه ِ حنجره را
خوشا که چشم تو با غمزه های پنهانی
غزل˚ غزل بسراید شب مشاعره را
نمی رسد خللی بر شکوه قامت تو
که من سروده ام آن شعر نغز باکره را
مدار بیم ز مکاره گان این بازار
که دوست خود بشناسد مطاع ناسره را
بزن به سینه ی دریا که دل در این سودا
خریده در ره جانان به جان مخاطره را
نوای گرم تو نازم که در شبان دراز
چو سهره های خوش آواز کرده زنجره را
!
به روز حادثه آن شاهباز عرصۀ عشق
شکست با صف مژگان شب محاصره را
هوا گرفته و دل تنگ و آسمان ابری است
خدای را به شب من مبند پنجره را