ارغوان
"هوشنگ ابتهاج"
هدیه ای برای ارغوان رفیق دورودیرم
تازمانی که درجامعه تبعیض،شقاوت،دوروئی ودنائت وپستی ورذالت هست دانائی نمیتواندتف به صورت جهل نیندازدوآن رارسوانکند.نمیتوان انسان بودگله نکرد،غصه وخون نخوردودست دردست یارانی نداشت وقلم رابرای افشای جهل وخرافات وسودجوئی به رقص
پاک وبیدادسوزِآتش وانداشت
ارغوان،
شاخهی همخون ِجداماندهی من
آسمان ِتوچه رنگ است امروز
آفتابیست هوا؟
یاگرفتست هنوز؟
من درین گوشه که ازدنیابیرونست
آسمانی به سرم نیست
ازبهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوارست
آه،این سخت ِسیاه،آنچنان نزدیک است
که چوبرمیکشم ازسینه نفس
نفسم رابرمیگرداند
ره،چنان بسته که پروازنگه
درهمین یک قدمی میماند
کورسوئی زچراغی رنجور
قصه پرداز ِشب ظلمانیست
نفسم میگیرد،که هواهم اینجا،زندانیست
هرچه با من اینجاست
رنگ ِرُخ باخته است
آفتابی هرگز،گوشهی چشمی هم
برفراموشی این دخمه،نینداخته است
اندرین گوشهی خاموش فراموش شده
کزدَم ِسردش هرشمعی خاموش شده
یادرنگینی درخاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم داردمیگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هردم ازدیده فرومیریزد
ارغوان
این چه رازیست که هرباربهار
باعزای دل ِما می آید
که زمین هرسال ازخون ِپرستوها
رنگین است
وین چنین برجگرسوختگان
داغ برداغ می افزاید؟
ارغوان
پنجهی خونین زمین
دامن ِصبح بگیر
وزسواران خرامندهی خورشیدبپرس
کی براین درهی غم میگذرند؟
ارغوان خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
برلب پنجرهی باز ِسحر
غلغله می آغازند
جان ِگلرنگ مرا
برسر ِدست بگیر
به تماشگه پروازببر
آه بشتاب که همپروازان
نگران ِغم ِهمپروازند
ارغوان
بیرق ِگلگون بهار
توبرافراشته باش
شعرخونبار ِمنی
یاد ِرنگین رفیقانم رابرزبان داشته باش
توبخوان،نغمهی ناخواندهی من
ارغوان
شاخهی همخون ِجداماندهی من
وبلاگت خیلی شاعرانست.موفق باشی.