تاسیان ه . ا . سایه مرگ روز می رفت آفتاب و به دنبال می کشید دامن ز دست کشته خود ،
روز نیمه جان خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان در خاک می تپید و پی یار می خزید خندید آفتاب که « این اشک و آه چیست ؟ خوش باش روز غمزده !
هنگام رفتن است چون من بخند خرم و خوش
، این چه شیون است !» ما هر
دو می رویم دگر جای شکوه نیست نالید روز خسته که « ای پادشاه نور ! شادی از آن توست نه از
آن من ، بلی ما هر دو می رویم ازین
رهگذر ، ولی
تو می روی به حجله ومن
می روم به گور . » |