مرگ روز:هوشنگ ابتهاج

Your image is loading...



تاسیان

 

ه . ا . سایه

 

مرگ روز

 

 

می رفت آفتاب و به دنبال می کشید

 

دامن ز دست کشته خود ، روز نیمه جان

 

خونین فتاده روز از آن تیغ خون فشان

 

در خاک می تپید و پی یار می خزید

 

خندید آفتاب که « این اشک و آه چیست ؟

 

خوش باش روز غمزده ! هنگام رفتن است

 

چون من بخند خرم و خوش ، این چه شیون است 

 

!» ما هر دو می رویم دگر جای شکوه نیست

 

نالید روز خسته که « ای پادشاه نور !

 

شادی از آن توست نه از آن من ، بلی

 

ما هر دو می رویم ازین رهگذر ، ولی

 

تو می روی به حجله ومن می روم به گور . »