دل غزلی ازصائب تبریزی

 

 

دل

غزلی ازصائب تبریزی

چرخ است حلقه ی درِ دولت سرای دل

عرش است پرده ی حرم کبریای دل

دل آنچنان که هست اگرجلوه گرشود

نه اطلس سپهرنگرددقبای دل

درزیرآسمان نفسش تنگ میشود

هرکس کشیده است نفس درفضای دل

هرگزنمیشودسفراهل دل تمام

درخاک هم به گردبودآسیای دل

چندانکه میروی به نهایت نمیرسد

بی انتهاست عالم بی انتهای دل

باآنکه پای برسرگردون نهاده است

برخاک میکشد زدرازی قبای دل

دست ازکتابخانه ی یونانیان بشوی

صدشهرعقل کردسرروستای دل

بانورآفتاب به انجم چه حاجت است

باخلق آشنانشودآشنای دل

ماخودچه ذره ایم که نه محمل سپهر

 رقص الجمل کنند زبانگ درای دل

خودرااگرگرفت جگردارعالم است

آن راکه ازخرام تو لغزید پای دل

صائب اگر به دیده ی همت نظرکنی

افتاده است قصرفلک پیش پای دل