بماند... غزلی ازصائب تبریزی حسرت عمرمرادردل افگاربماند رفت سیلاب به دریا وخس وخاربماند عنکبوتی که درفکرشکارمگسی است زاهدخشک که درپرده ی پنداربماند دل به نظاره ی اوشدکه دگربازآید آب گردید ودل ازلعل گهرباربماند میتواند گره ازکار دوعالم واکرد دست هرکس زتماشای تو ازکارآ»د دانه ی سوخته ازخاک برآمد صائب دل بی حاصل ما درته دیواربماند |