پایان روز
می دود می رقصد به خویش می پیچد زندگی بی آن که بداند چرا وقیحانه و پر شَرَر در روشنای ناپایای افق شب از راه می رسد شهوت انگیز کمرنگ می شود همه چیز گرسنگی حتی محو می شود همه چیز حتی شرم و شاعر، نفسی به راحتی می کشد؛ روح من، مثل مهره های پشتم خواب می خواهد، خواب با قلبی آکنده از رؤیاهای شوم می روم تا آرام بگیرم می لولم در پرده هاتان آی سیاهی های سرد!
|