شعری از: احمدشاملوملک الشعرای شعرمدرن وطن آخزبازی عاشقان سرشکسته گذشتند، شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش. و کوچهها بیزمزمه ماند و صدای پا. سربازان شکسته گذشتند، خسته بر اسبانِ تشریح، و لَتّههای بیرنگِ غروری نگونسار بر نیزههایشان. □ تو را چه سود فخر به فلک بَر فروختن هنگامی که هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند؟ تو را چه سود از باغ و درخت که با یاسها به داس سخن گفتهای. آنجا که قدم برنهاده باشی گیاه از رُستن تن میزند چرا که تو تقوای خاک و آب را هرگز باور نداشتی. □ فغان! که سرگذشتِ ما سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود که از فتحِ قلعهی روسبیان بازمیآمدند. باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد، که مادرانِ سیاهپوش ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ هنوز از سجادهها سر برنگرفتهاند! ۲۶ دیِ ۱۳۵۷ لندن |