دوشعر از اطهری کرمانی

دوشعر از اطهری کرمانی   

بگذارید بگریم به پریشانی خویش 

 

بگذارید بگریم به پریشانی خویش

که به جان آمدم از بی سروسامانی خویش

غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر

درمیان باکه گذارم غم پنهانی خویش

اندراین بحر بلا ساحل امیدی نیست

تا بدان سوی کشم کشتی توفانی خویش

زنده ام باز پس ازآن همه ناکامی ها

به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش

تو به زیبایی خود کس نشناسی درشهر

ما در این ملک ندانیم به حیرانی خویش

ماسرصدق به پای تو نهادیم وزدیم

داغ رسوایی عشق تو به پیشانی خویش  

 

  

جان چوپروانه به پای توفشاندم که چو شمع

بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش

گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی

گفت ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش

"اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی

نشنیدیم یکی را به پریشانی خویش  

 

رفتی

 

رفتی ولی کجاکه به دل جاگرفته ای

دل جای توست گرچه دل ازماگرفته ای

ای نخل من که برگ وبرت شدزدیگران

دانی کزآب دیده من پاگرفته ای

ترسم که به عهد خویش نپایی وبشکنی

آن دل که ازمنش به تمناگرفته ای

ای روشنی دیده ببین اشک روشنم

تصمیم اگربه دیدن دریاگرفته ای

بگذارتاببینمش اکنون که میرود

ای اشک ازچه راه تمناگرفته ای

خارم به دل فرومکن ای گل به نیشخند

اکنون که روی سینه ی اوجاگرفته ای

گویی صبورباش به هجرانم اطهری

آخر توصبرزین دل شیدا گرفته ای