بررسی چند متن کهن درباره ی فردوسی بزرگ

بررسی چند متن کهن درباره ی فردوسی بزرگ  

استادپرویزرجبی 

 

Your image is loading... 

 

Your image is loading... 

 

Your image is loading...


نظامی عروضی و داستان بی مقدار او درباره ی فردوسی و سلطان محمود غزنوی

درباره ی فردوسی بیشتر از همه ی شاعران گذشته ی ایران سخن رفته است، اما بیشتر و یا حتی همه ی پردازندگان به فردوسی حکایتی را که نظامی عروضی درباره ی فردوسی آورده است کم و بیش پایه ی حدس و گمان های خود کرده اند و تقریبا همه دست کم بخشی از داستان نظامی را در چهار مقاله پذیرفته اند. [1]

شاید هیچ نوشته ی دیگری را نتوان یافت که به اندازه ی داستان نظامی به آن تکیه شده باشد. واقعا اعتماد زیادی که به این آبشخور سطحی و کدر شده است حیرت انگیز است. بنا براین ناگزیریم یک بار دیگر و با همدیگر این داستان را بی کم و کاست بخوانیم :

«استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود. از دیهی که آن دیه را باژ خوانند. و از ناحیت طَبَران است. بزرگ ْدیهی است. و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت. چنانکه به دخل آن شیاع از امثال خود بی نیاز بود. [2] و از عقب یک دختر بیش نداشت. و شاهنامه به نظم همی کرد. و همه ی امید او آن بود که از صله ی آن کتاب جهاز آن دختر بسازد. [3] بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد. و الحق هیچ باقی نگذاشت. و سخن را به آسمان علیین برد و در عذوبت به ماه معین رسانید. و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است ؟ در نامه ای که زال همی نویسد، به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد ؟

یکی نامه فرمود نزدیک سام          سراسر درود و نوید و خرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد        که هم داد فرمود و هم داد کرد
وزو باد بر سام نیرم درود            خداوند شمشیر و کوپال وخود
چماننده ی چمانه هنگام گرد            چراننده ی کرکس اندر نبرد
فزاینده ی  باد  آوردگاه                فشاننده ی خون ز ابر سیاه
به مردی هنر در هنر ساخته          سرش از هنر گردن افراخته

من در عجم سخنی بدین فصاحت نمی بینم. و در بسیاری از سخن عرب هم. چون فردوسی شاهنامه تمام کرد، نساخ او علی دیلم بود. و راوی او ابودلف و وشکر (؟) حی ّ قتیبه که عامل طوس [ توس ]  بود و به جای فردوسی ایادی داشت و نام این هرسه بگوید :

ازین نامه از نامداران شهر         علی دیلم و بودلف راست بهر
نیامد جز احسنتشان بهره ام          بکـَفت اندر احسنتشان زهره ام
حی قتیبه است از آزادگان            که از من نخواهد سخن رایگان
نیم آگه از اصل و فرع خراج         همی غلطم اندر میان دواج

حی قتیبه عامل طوس بود و این قدر او را واجب داشت و از خراج فرو نهاد، لاجرم نام او تا قیامت بماند. و پادشاهان همی خوانند. [4] پس شاهنامه علی دیلم [5] در هفت مجلد بنوشت. و فردوسی بودلف [6] را برگرفت و روی به حضرت نهاد به غزنین. [7] و به پایمردی خواجه ی بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد. [8] و سلطان محمود از خواجه منت ها داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح چاه او همی انداختند. محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم ؟ گفتند : پنجاه هزار درم [9] و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب و این بیت بر اعتزال او دلیل کند که او گفت : [10]

به بینندگان آفریننده را          نبینی مرنجان دو بیننده را

و بر رفض او این بیت ها دلیل است که او گفت :

خردمند گیتی چو دریا نهاد          برانگیخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتی درو ساخته           همه بادبان ها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی عروس      برآراسته همچو چشم خروس
پیمبر بدو اندرون با علی            همه اهل بیت نبی و وصی
اگر خلد خواهی به دیگر سرای     به نزد نبی و وصی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست         چنین دان و این راه راه منست
برین زادم و هم برین بگزرم        یقین دان که خاک پی حیدرم 

و سلطان محمود مردی متعصب بود. [11] درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. در جمله بیست هزار درم به محمود رسید و او به غایت رنجور افتاد. [12] و به گرمابه رفت و برآمد و فقاعی (شربت انگور) بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود. [13] سیاست محمود دانست، به شب از غزنین برفت. [14] و به هری، به دکان اسماعیل وراق پدر ازرقی فرود آمد و شش ماه در خانه ی او متواری بود. تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند. [15] و چون فردوسی ایمن شد، از هری روی به طوس نهاد و شاهنامه برگرفت [16] و به طبرستان شد. به نزدیک سپهباد شهریار که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود. و آن خاندانی است بزرگ، نسبت ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد. [17] پس محمود هجا کرد در دیباچه، بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت من این کتاب را از نام محمود با نام تو خواهم کردن که این کتاب همه اخبار و آثار جدان تست. [18] شهریار او را بنواخت و نیکویی ها فرمود و گفت یا استاد محمود را بر آن داشتند. و کتاب ترا به شرطی عرضه نکردند و ترا تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیئی و هر که تولی به خاندان پیامبر کند او را دیناوی به هیچ کار نرود که ایشان را خود نرفته است. محمود خداوندگار من است. تو شاهنامه به نام او رها کن و هجو او به من ده تا بشویم و ترا اندک چیزی بدهم. خود محمود ترا خواند و رضای تو طلبد و رنج کتاب تو ضایع نماند. [19] و دیگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت هر بیتی به هزار درم خریدم. [20] آن صد بیت به من ده و با محمود دل خوش کن. فردوسی آن بیت ها فرستاد. بفرمود تا بشستند. فردوسی نیز سواد بشست. و آن هجو مندرس گشت. و از آن جمله این شش بیت بماند : [21]

مرا غمز کردند کان پرسخن         به مهر علی و نبی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم        چو محمود را صد حمایت کنم
پرستارزاده نیاید به کار           وگر چند باشد پدر شهریار
[22]
ازین سخن چند رانم همی             چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نبُد شاه را دستگاه           وگرنه مرا برنشاندی به گاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود           ندانست نام بزرگان شنود

الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را و محمود از او منت ها داشت. [23] در سنه ی اربع عشره ی خمسمایه به نیشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت از امیر عبدالرزاق شنیدم به طوس که او گفت وقتی محمود به هندوستان بود و از آن جا بازگشته بود و روی به غزنین نهاده، مگر در راه او متمردی بود و حصاری استوار داشت و دیگر روز محمود را منزل بر درِ حصار او بود. پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی بیاری و بارگاه ما را خدمت کنی و تشریف بپوشی و بازگردی. دیگر روز محمود برنشست و خواجه ی بزرگ [24] بر دست راست او همی راند، که فرستاده بازگشته بود و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت : چه جواب داده باشد ؟ خواجه این بیت فردوسی بخواند :[25]

اگر جز به کام من آید جواب         من و گرز و میدان و افراسیاب

محمود گفت : این بیت کراست که مردی ازو همی زاید ؟ گفت : بیچاره ابوالقاسم فردوسی [26] را که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیج ثمره ندید. محمود گفت : سره کردی که مرا از آن یاد آوردی، که من از آن پشیمان شده ام. آن آزادمرد از من محروم ماند. به غزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم. خواجه چون به غزنین آمد بر محمود یاد کرد. سلطان گفت : شصت هزار دینار [27] ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و به اشتر سلطانی به طوس برند و از او عذر خواهند. خواجه سال ها بود تا در این بند بود. [28] آخر آن کار را چون زر بساخت و اشتر گسیل کرد. و آن نیل به سلامت به شهر طبران رسید. از دروازه ی رود بار اشتر در می شد و جنازه ی فردوسی به دروازه ی رزان بیرون همی بردند. [29] در آن جا مذکری بود در طبران، تعصب کرد و گفت : من رها نکنم تا جنازه ی او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود. و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند در نگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی. او را در آن باغ دفن کردند. امروز هم در آن جاست و من در سنه ی عشر خمسمایه آن خاک را زیارت کردم. گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار. صلت سلطان خواستند که بدو سپارند، قبول نکرد. و گفت : بدان محتاج نیستم. صاحب برید به حضرت بنوشت و بر سلطان عرضه کردند. مثال داد که آن دانشمند از طبران برود بدین فضولی که کرده است و خانمان بگذارد. و آن مال به خواجه ابوبکر اسحاق کرامی دهند تا رباط چاهه که بر سر نیشابور بر مرو است، در حد طوس عمارت کند. چون مثال به طوس رسید فرمان را امتثال نمودند و عمارت رباط چاهه از آن مال است.»[30]فکر می کنم امروز خوانندگان غیر متخصص نیز نمی توانند به این داستان بهای چندانی بدهند. متاسفانه سده های پی درپی هرکه را هوس پرداختن به فرودسی در سر افتاده است، راست رفته است بر سر این داستان. به گونه ای که امروز با تیشه و کلنک هم نمی توان رسوب آن را از کتاب ها و مقاله های مربوط به تاریخ ادب زدود. همچنان که در این گفتار نیز به تفصیل ناگزیر از پرداخت به آن شدیم.

من در این جا آهنگ پرداختن به فردوسی را ندارم. تنها به ضرورت ناگزیر از اشاره هایی چند هستم. ما در این سرزمین صدها شاعر نامدار داریم که هم به سبب «شعرذلیل» بودنمان دوستشان داریم و هم به خاطر زخم های کهنه و نو تنمان از آن ها رنجوریم و در گله، که چرا فرمانروایان بی شرم ما را از دم ستوده اند. بنا براین دروغ خواندن داستان های مربوط به فردوسی، تا آن جا که موضوع مربوط به فردوسی باشد، چندان دردی را دوا نمی کند. تکفیر و تقدیس شاعران گذشته، با معیارهای امروزی و با اطلاعات ناچیز و اغلب نادرستی که داریم، نمی تواند ما را به برداشتی درست نزدیک کند.

مساله، افتادن در راهی نو برای شناختن تاریخ سده های گمشده ی ایران است.

واقعیت این است که توانایی ما در دروغ سنجی به پایین ترین سطح ممکن رسیده است. گاهی ناگزیر از تن دادن به دروغ بوده ایم و گاهی راه گریز را برای پرهیز از دروغ مستحب شمرده ایم و حتی آن را مکروه دانسته ایم. در حالی که امر مستحب کاملا در نقطه ی مقابل امر مکروه قرار دارد !

اگر فردوسی خود را دربست به سلطان محمود غزنوی فروخته باشد هم ما این حق را نداریم که پس از گذشت ده سده ی گمشده، گناه ناکامی هایمان را نثار خاک گمشده ی جسد او کنیم. اما حق داریم که از خود بپرسیم که در حالی که برخی از تحصیل کرده های امروز ما، حتی آنان که شغلشان دبیری ادبیات در دبیرستان ها است، یک بار شاهنامه را از اول تا آخر نخوانده اند، چگونه سلطان محمود می توانسته است از خواندن شاهنامه لذت ببرد، که لابد فارسی را به زحمت می فهمیده است [31] و با مواد داستانی و اساطیری شاهنامه بیگانه بوده است و نمی توانسته است مهری به گذشته ی ایران داشته باشد ؟ [32]

البته فردوسی می توانسته است با محفل های ادبی دربار سلطان محمود، که بیشتر برکشیده ی وزیران او برای فراهم آوردن شکوه برای دربار بوده اند، تماس هایی داشته باشد. ولی چنین نیست که فکر کنیم که سلطان محمود بدون فردوسی نمی توانسته است نفس بکشد و یا در دفتر کار او چاپ های متعددی از شاهنامه وجود داشته است و در همه ی میهمانی های فرهنگی دربار، فردوسی در میان رایزن های فرهنگی کشورهای دور و نزدیک می درخشیده است !

دیگر این که روی مذهبی بودن سلطان محمود بیش از حد تکیه می شود. نباید فراموش کنیم که جز استثناهایی کمیاب، هیچ کدام از فرمانروایان ما مسلمان تر از خلیفه های بیهوده ی بغداد نبوده اند. فرمانروایان گذشته ی ما همیشه از تحریک احساسات پاک مذهبی مردم ساده استفاده کرده اند. همه می دانیم که حلاج را تعصبات مذهبی خلیفه بر سر دار نبُرد.

و دیگر اینکه در روزگاری که خود در شایعه های دروغ و یا نادرست غوطه می خوریم و کلافه هستیم، به هر نوشته ای که بویی از کهنگی دارد دل نبندیم و با داستانی خیالی، نازک خیالی نکنیم. فایده ی مطلبی که در این جا برای نمونه از تاریخ سیستان [33] می آورم، تنها به درد دست یافتن و یا نزدیک شدن به برداشت های خام مردم روزگار تالیف از مسائل می آیند :

«... و حدیث رستم بر آن جمله است که بوالقسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد و چندین روز همی برخواند. محمود گفت : همه ی شاهنامه خود هیچ نیست، مگر حدیث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقسم گفت : زندگانی خداوند دراز باد ! ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد، اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم، دیگر نیافرید. این بگفت و زمین بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزیر را گفت : این مردک مرا به تعریض دروغ زن خواند. وزیرش گفت : بباید کشت. هرچند طلب کردند نیافتند. [34] چون بگفت و رنج خویش ضایع کرد و برفت. هیچ عطا نایافته. تا به غربت فرمان یافت ...» [35]

درست است که بخشی از آغاز تاریخ بیهقی که مربوط به سلطان محمود بوده است از میان رفته است، اما این هم شگفت انگیز است که بیهقی ِادیب و ادب دوست در هیچ جای کتاب 900 صفحه ای خود نامی از فردوسی نمی برد. در حالی که در تاریخ بیهقی موجود به نام بسیاری از مردم در پیوند با محمود، از صغیر تا کبیر، برمی خوریم.

جای نام فردوسی در «آثارالباقیه عن القرون الخالیه» از ابوریحان بیرونی نیز، که مدتی  در دربار سلطان محمود بوده است، خالی است. در این جا هم در فرصت های فراوانی نیاز به فردوسی می بوده است. به نظر می رسد که هنوز نسخه ای از شاهنامه به دست بیرونی نرسیده بوده است. اگر این برداشت درست باشد، می توان گفت تا زمان نظامی عروضی، که چهارمقاله ی خود را در 550 و 551 هجری تالیف کرده است، آرام آرام مقام فردوسی جا باز کرده است و آرام آرام داستان هایی درباره ی او خیال بافی شده اند. البته این بدان معنی نیست که این داستان ها هیچ چاشنی و رگه ای از حقیقتی تاریخی را در خود نهفته نداشته باشند. در «زین الاخبار» گردیزی که یکی از منابع اصلی تاریخ برآمدن سلطان محمود است و در «سیاست نامه»(سیرالملوک) خواجه نظام الملک و «قابوس نامه»ی عنصرالمعالی هم جای فردوسی را خالی یافتم. اگر فردوسی پس از غزنین به طبرستان رفته می بود، انتظار می رفت که اقلا عنصرالمعالی به مناسبتی به او اشاره بکند. اما چرا در تاریخ یمینی به نام فردوسی برنمی خوریم ؟ مگر عتبی تاریخ دوره ی محمودی را تالیف نکرده است ؟

جالب است که مستوفی [36] در گزارش خود ساز دیگری می زند می نویسد :

«... چون فردوسی از طوس گریخته [37] به غزنین آمد. عنصری و فرخی و عسجدی به تفریح صحرا بیرون رفته بودند و بر کنار آبی نشسته. چون فردوسی را از دور بدیدند که آهنگ ایشان داشت، [38] هر یک مصراعی گفتند، که قافیه ی [ مصراع ] چهارم نداشت و از فردوسی مصراع چهارم خواستند، که تا چون نداند گرانی ببرد.

عنصری گفت :

چون روی تو خورشید نباشد روشن

فرخی گفت :

همرنگ رخت گل نبود در گلشن

عسجدی گفت :

مژگانت همی گذر کند از جوشن

فردوسی گفت : [39]

مانند سنان گیو در جنگ پشن

و این حکایت مشهور است که بدین سبب ایشان راه درگاه سلطان بر فردوسی ببستند، تا او را بخت یاری کرد و به حضرت سلطان رسید و کار نظم شاهنامه بدو مفوض شد»! [40]

همه ی نشانه ها حاکی از آن هستند که فردوسی هیاهویی را در پیرامون خود نداشته است و در روزگار خود زبانزد خاص و عام نبوده است. [41] حتما در این هنگام کسی عنصری و فرخی و عسجدی را هم نمی شناخته است. حتی می توانیم بگوییم که اگر نه این چنین بوده است، جای شگفتی بوده است. نه روزنامه ها، هفته نامه ها در بخش ادبی خود از این سالار شعر ِهمه ی زمان ها سخنی به میان می آورده اند و نه بی بی سی اختلاف احتمالی سلطان محمود غزنوی با فردوسی را چهل کلاغ می کرده است ! بنابراین دلیلی وجود نداشته است که مردم خبری از مردی ناشناس از توس داشته باشند.

اما با مجموع گزارش هایی هم که در دست است، می توان چنین نتیجه گرفت که باد دگرگونی هایی که هر بار در دربار محمود به تعویض وزیر انجامیده است و حتی سبب تغییر زبان رسایل دیوان شده است، می تواند دامن فردوسی را هم لرزانده باشد. اما چقدر، معلوم نیست.

نباید فراموش کرد که در روزگاری که تیراژ کتابی بیشتر از یکی دو نسخه ی محبوس در بارگاه ها نبوده است، مردم جز به تصادف با نام آفریننده ی آن آشنا نمی شده اند. پس میدان بسیاری از خیال بافی های ما خالی و بی کس است !

اما این را هم بگویم که تردیدی ندارم که اگر ما از روزگار فردوسی چاپخانه می داشتیم، حجم شاهنامه به مراتب بیشتر از حجم امروزی می بود و ما امروز مقوله ای می داشتیم به نام فردوسیات و نافردوسیات ! و آن وقت هرچه فردوسی پردازان از زمان فردوسی فاصله ی بیشتری می گرفتند، نطقشان بیشتر باز می شد. بدون چاپخانه هم، گذشت ِزمان دست و پای نویسندگان را اندکی بازتر کرده است. مستوفی [42] در 730 هجری می نویسد :
«... میان قادر خلیفه و سلطان محمود سبکتکین، جهت فردوسی شاعر به مکتوبات منافسات برفت. خلیفه حمایت فردوسی می کرد. در مکتوبی که سلطان به خلیفه نوشته بود، یادکرده بود که اگر فردوسی را به من نفرستی بغداد به پی فیل بسپرم. خلیفه بر پشت مکتوب او نوشت : بسم الله الرحمن الرحیم الم. یعنی الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل.»

صفت شاعر پس از نام فردوسی جالب است ! نیاز به این صفت نشان می دهد که هنوز فردوسی آوازه ای بلند نیافته بوده است ! مستوفی در جای دیگری [43] از تاریخ گزیده می گوید :

«... از شاهنامه، از داستان گشتاسف، بیتی هزار او [ دقیقی ] گفته است و حکیم فردوسی جهت معرفت قدر سخن خود، آن را داخل شهنامه کرده است.»

به نظر می رسد که یافتن راهی نو برای شناختن تاریخ، پرهیز از تکرار ملال آور داستان های بی مقدار، جدی تر از همیشه است. عیب دیگر اغراق در ستودن برخی از کتاب ها و شاهکارخواندن آن ها، مانند چهار مقاله ی نظامی عروضی، این است که سطح انتظار ما را از کتاب خوب پایین نگه می دارد. کودکانه خواهد بود که بگوییم که چون کتابی حدود هزار سال عمر دارد، اگر دیدیم که آب در آن سربالا می رود خُرده نگیریم. نیافتن مقوله ای در فیزیک اتمی در کتابی هزار ساله است که امری بسیار طبیعی است.

اگر کتاب های ژول ورن به گونه ای که نوشته شده اند نمی بودند، کسی حق گله نمی داشت. جای گله هنگامی باز می بود که در کتاب های ژول ورن به خیال بافی هایی هرزه و آمیخته به هنجارهایی جادوانه و غیر قابل قبول بر می خوردیم. یونانیان باستان نیز از ذرات ریزی به نام اتم سخن به میان آوردند. ایراد در ناتوانی آن ها برای اثبات نظرهایشان بود. ما هم گفتیم که دل هر ذره ای را که بشکافیم، آفتابیش در او نهان بینیم. ایرادی هم نبود. جای تحسین هم دارد.

مساله، فکر نکردن به عملی نبودن امکان وجود رابطه ای خاص میان دو نفر است و یا گزارش خبری که دست کم مُهر بی دقتی بر پیشانی گزارش می درخشد ! مانند آن داستان طبری درباره ی اردشیر که از نداشتن پسری برای جانشینی خود رنج می برد، که می دانیم به یاری وزیرش به پسر خود شاپور رسید و بعد بلافاصله گشودن کرمان به دست او و نشاندن یکی از پسرانش به فرمانروایی کرمان !

واقعیت این است که تا پیدایش صنعت چاپ کمتر ملتی به اندازه ی ما کتاب نوشته است. کتاب های خطی ما کتابخانه های داخلی و خارجی را انباشته اند، اما در مقایسه ی با اروپاییان، کتاب های مطرح ایرانی بسیار اندک هستند. مغربی ها پس از نخستین کتاب های خود در یونان، در مقایسه ی با ما تا عصر جدید بسیار کم نوشته اند، اما هربار که دست به قلم برده اند، گوشه ی چشمی هم انداخته اند به استانداردهای پیشین خود و کوشیده اند تا استاندارد پیشین را متعالی کنند. اگر ترس از عقب ماندن از استاندارد موجود نمی بود، مغربی ها هم قادر به نوشتن کتاب های فراوان می بودند.
ما اما بی رحمانه گوش همه و خودمان را آزار داده ایم که ابن سیناها و رازی ها را داشته ایم. یعنی هزار سال پیش ! و هرگز، به هنگام بالیدن به شمار ذخیره ی کتاب های خطی خود، فکر نکرده ایم که اگر مغربی ها هم به تعالی بخشیدن استانداردهای زمان خود نمی اندیشیدند، با ما کوس برابری می نواختند. در حالی که ما نه تنها کمتر به فکر استاندارد هستیم، بلکه شهامت آن را نداریم که بخواهیم که گام را از ابن سینا فراتر نهیم.

بخواهیم یا نخواهیم، امروز دیگر راهی جز ترک اعتیاد به اغراق در بالیدن به گذشته ی گمشده ی خود را نداریم.

بخواهیم یا نخواهیم، باید که بسیاری از آموخته های نادرستمان را به دور بریزیم و با سماجت نخواهیم که آموخته های نادرستمان را برای فرزندانمان، که در حال  رویارویی با هزاران پدیده ی حیرت انگیز روز هستند، به ارث بگذاریم.

بخواهیم یا نخواهیم، باید که از این ارتزاق از قهرمانی های اساطیری و یا دستاوردهای مردانی از روزگاران گذشته بکاهیم [44] و با فراموش نکردن گذشته، بالاخره خود دست به کار شویم.

و بخواهیم یا نخواهیم، باید که در زندگی روزمره ی خود جایی ارجمند برای استاندارد باز کنیم. در بسیاری از زمینه ها، بسیاری از استانداردهای ما در اعماق تاریخ مانده اند و امروز تنها فسیل آن ها می تواند قابل مطالعه باشد.

بیش از هزار سال است که فردوسی را به خاک سپرده ایم، اما به جای بالا بردن سطح استانداردی که او بر جای گذاشته است، هنوز بر سر پول جهیزیه ای چانه می زنیم که شاید او می خوسته است به دخترش بدهد ! آن هم با تکیه بر نوشته ی تنها نظامی عروضی که خوش داشته است با نگاهی عاطفی به داستان، درامی ماندگار بیافریند و به هدف خود هم رسیده است.

فردوسی، سلطان محمود غزنوی، و نظامی عروضی به فراموشی بسپاریم. فردوسی باغی کوچک را در توس بیابیم که کهن ترین باغ ایران است که سند مالکیت دارد و در چشم انداز پیرامونش فردوسی دلپاک و نازک خیال حلول کرده است. ده ها هزار بیت بر شرم و دل پاک فردوسی گواهی می دهند. او دشمن هیچ چیز نیست جز بدی و دشمنی. او حتی یک دم ملال آور نمی شود. تاکنون هیچ اهل قلمی در ایران به اندازه ی فردوسی مِهر خود را به سرزمین خود به نمایش نگذاشته است.

شاهنامه نمایشنامه ی واحدی است که مردم و زبان مردم ایران بازیگران آنند. در این نمایشنامه حیثیت، تقوی، فضیلت، کردار نیک، پندار نیک و گفتار نیک معنایی ثابت و نامشروط دارند و کیفیت آن ها هرگز شناور و متغیر نیست. ده ها هزار بیت گواهی می دهند که فردوسی با همه ی عشقی که به ایران خود دارد، هرگز تعصبی از خود نشان نمی دهد. مگر در پیوند با حرمت انسان.

فردوسی را به گدایی بر در ارباب مکنت و نکبت نفرستیم و او را در راه صعب العبور توس به غزنین یا طبرستان نجوییم و او را در ناکجا آبادی گمشده با شاعران روزگار خود به مشاعره نیندازیم. او از پنجره ی اتاق خود در توس و در باغی کوچک که خود به درختانش آب داده است، به سراسر ایران سر زده است، تا مگر همه ی ایرانیان را به زبانی استوار معتاد کند. اهل قلم که باشی می فهمی که او چقدر در این باغ از یافتن واژه های خوب و راندن سخن خوب ذوق کرده است !

او را در خودش بیابیم. او در بینش خود و سخن خود حلول کرده است.

او با نهادی پاک صادقانه می کوشد تا یک تنه، تنها به کمک سخن بهشتی و پاکیزه خویی جهان را به سرایی بهشتی تبدیل کند :

جهان کرده ام از سخن چون بهشت        از این بیش تخم سخن کس نکشت
بناهای  آباد  گردد  خراب                     ز باران  و  از  تابش  آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند                    که از باد و باران نیابد گزند
نمیرم از این پس که من زنده ام              که  تخم  سخن  را  پراکنده ام

من هرگز در پنج سطر زیر تنگ دستی و شِکوه از نداری را نمی بینم، که اغلب به آن اشاره می شود. اما شکوه از پیری چرا ! همه ی ما هنگامی که به پایان عمر خود نزدیک می شویم، گاهی زبان به شکوه می گشاییم. فرزانگان هم می توانند اندوهگین بشوند. اندوه که فرزانه و دلاور نمی شناسد. اتفاقا فرزانگان بیشتر از دیگران از پایان زمان خود در اندیشه می شوند و از ناتوانی و فقر و تهیدستی تن خود رنج می برند و رقیق می شوند :

الا  ای  برآورده  چرخ بلند           چه داری به پیری مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتی           به  پیری  مرا خوار بگذاشتی
مرا کاش هرگز  نه پروردیا           چو  پرورده  بودی  نیازردیا
به جای غنایم عصا داد سال          پراکنده شد مال و برگشت حال
دوگوش و دوپای من آهو گرفت       تهی دستی و سال نیرو گرفت

دلاوران هم همین طور :

که آواره و بد نشان رستم است        که از روز شادیش بهره غم است

یا :

غمی بُد دلش ساز نخجیر کرد ...

تا به امروز بشر به پیری و مرگ عادت نکرده است. گاهی فرزانگان می خواهند چنین وانمود کنند که حقیقت مرگ را تایید می کنند. با این همه ترس خود را نمی توانند انکار بکنند. پس برای فردوسی هم، مانند همه ی فرزانگان، هنگامی که سواد مرگ از دور به چشم می نشیند، نگرانی هایی فراهم می آید :

ز خاکیم و باید شدن زیر خاک         همه جای ترس است و تیمار و باک

همچنین شعور من اجازه نمی دهد که فردوسی را سراینده ی شعرهای هجوی بدانم که به او نسبت می دهند. شعرهای هجوی که باید رازشان را در گرد گور نظامی عروضی رحمة الله جست. سراسر شاهنامه گواه آنست که تک تک واژه های شاهنامه در دهان فردوسی با نفس ِکُر او غسل کرده اند. می پنداری که تک تک واژه ها که جنسی از شیشه و دُر کوهی دارند، بو و عطر نفس ِکودکان را می دهند. فردوسی مظهر صداقت است. ولی گویا اجاقش کور بود !

مگر فردوسی نمی دانسته است که شعر او هنوز در روزگار او نمی تواند کسی را باب دندان باشد ؟ مگر خردمندی مانند فردوسی، که اعماق تاریخ کشور خود را می شناخت، از شناخت روزگار خود ناتوان بود. او چگونه می توانست مدعی شناختن کیومرث، نخستین انسان، باشد و اما با حال و هوای محمود و پیرامون او بیگانه ؟ او همان گونه که اعماق تاریخ را می دید، به پیرامون خود نیز می نگریست و با آگاهی تمام و با توانایی شگفت انگیزی که از دانایی او فراهم آمده بود، عجم را برای پنج روز بازمانده از زندگی خود زنده نمی خواست :

زمانه سراسر پر از جنگ بود            به جویندگان بَر، جهان تنگ بود
بپرسیدم از هرکسی بیشمار                بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی                بباید سپردن به دیگرکسی
بسی رنج بردم در این سال سی          عجم زنده کردم بدین پارسی

حقیقتی است حیرت انگیز که از فروپاشی فرمانروایی ساسانیان تا حکومت صفویه، فردوسی تنها کسی است که از ایران به معنی کشوری واحد نام می برد و میهن را به همین مفهوم امروزی مطرح می کند :

چو ایران نباشد تن من مباد            بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

فردوسی ایران گمشده ی پیش از خود را می یابد. ایران روزگار خود را می نوازد و آن را به آگاهانه ترین شکل ممکن برای ایران پس از خود ارث می نهد.
فردوسی بر لب همه ی ایرانیان همه ی روزگاران بوسه می زند. به قول زنده یاد سیاوش کسرایی با : لَبی چون گل. گل آهن


پانوشت ها :


^ 1.

از کارهای تازه می توان به پژوهش های شاهنامه شناس توانا، که به شاهنامه زندگی می کند و با فردوسی نفس می کشد، بهمن حمیدی اشاره کرد. مانند سه گفتار درباره ی شاهنامه، تهران، 1375 و شاه نامه خوانی، تهران، 1380. بدون فراموش کردن همه ی کوشش های ارجمند و مجموعه هایی که درباره ی شاهنامه منتشر شده اند و نوشته های مجتبی مینوی، محمدعلی اسلامی ندوشن، منصور رستگار فسایی، محمدجعفر جعفری لنگرودی، شاهرخ مسکوب، دیدگاه بدون تعارف حمیدی قابل ستایش است.


^ 2.


^ 3.

حمیدی عزیز ! من هرگز به این موضوع فکر نکرده ام که کسی پیدا شود و «یک کاره» مرحوم نظامی عروضی را «سین جیم» کند. من از خوش باوران پژوهشگر امروز در رنجم که چرا به هیچ عنوان حاضر به رها کردن دامن ِکوتاه ِنظامی عروضی نیستند.


^ 4.


^ 5.


^ 6.


^ 7.


^ 8.

کجا فضل را مسند و مرقد است          نشستنگه فضل بن احمد است
نبُد خسروان را چنان کدخدای            به پرهیز و داد و به دین و رای
که آرام  این  پادشاهی بدوست           که او بر سر  نامداران نکوست
گشاده زبان و دل  و  پاکدست           پرستنده ی  شاه  و یزدان پرست
ز  دستور  فرزانه ی  دادگر              پراگنده  رنج  من  آمد  به  سر
بپیوستم  این  نامه ی  باستان              پـسـنـدیـده  از  دفتر  راســتـان


^ 9.


^ 10.


^ ١١.


^ ١٢.


^ ١٣.


^ ١٤.


^ ١٥.


^ ١٦.


^ ١٧.


^ ١٨.


^ ١٩.


^ ٢٠.


^ ٢١.


^ ٢٢.


^ ٢٣.


^ ٢٤.


^ ٢٥.


^ ٢٦.


^ ٢٧.


^ ٢٨.


^ ٢٩.


^ ٣٠.


^ ٣١.


^ ٣٢.

زنگ تفریح : امروز هم اغلب از مردمی که خود زبان فرانسه و یا ژاپنی را نمی دانند، می شنویم که کسی مثل بلبل به فرانسه و یا ژاپنی حرف می زند. بیچاره بلبل که برای چهچه زدن زبان مادریش هم به هوای خاصی نیاز دارد و چنین نیست که بتواند هر دم و ساعت که دلش بخواهد نُطُق بکشد و بلبلْ زبانی کند !


^ ٣٣.


^ ٣٤.


^ ٣٥.


^ ٣٦.


^ ٣٧.


^ ٣٨.


^ ٣٩.


^ ٤٠.

به شاه نامه نگر، نامه ی گذشته مخوان       که راست گوی تر از نامه، تیغ او بسیار !

فردوسی مُحال است که تیغ را بر قلم ترجیح دهد.


^ ٤١.


^ ٤٢.


^ ٤٣.


^ ٤٤.

کار یکی از معاصران ِبه اصطلاح دانشمند این شده است که پَر ِسیمرغ را بی سیم بخواند و کیکاووس را نخستین فضانورد جهان بداند و مغربی را به سرقت ایده از ما متهم کند !ما در موسیقی نیز به جای استفاده از دستگاه های موسیقی برای آفریدن اثری نو، بیشتر به نواختن دستگاه بسنده می کنیم ! چهار مضراب یکی از هنجارهایی است که در هر دستگاهی و در جای خود نقش خود را دارد. ما نباید به نواختن چهارمضراب قناعت بکنیم. ما باید و شاید فقط خون دستگاه ها را در رگ و تن ترانه ها و قطعات تازه ای که می سازیم بدوانیم !مستوفی،  ص ٧٣٠.مستوفی، ص ٣٥١.از گزارش مستوفی چنین پیداست که طرح نظم شاهنامه روی دست سلطان محمود مانده بوده است، اما معلوم نیست که سلطان به چه دلیل این کار را به شاعران حاضر در دربار خود واگذار نمی کرده است و فردوسی چگونه توانسته است توانایی خود را به سلطان بنمایاند.
مینوی (فردوسی و شعر او، ص ٣٥) چقدر زیبا زندگی فردوسی را در چند سطر خلاصه کرده است :
«... فردوسی شاعری بوده است از اهل ناحیه ی طوس، که کنیه ی او ابوالقاسم بوده و مابین ٣٢٥ و ٣٢٩ متولد گردیده و در اوان سی وپنج سالگی یا چهل سالگی در صدد نظم شاهنامه برآمده و نزدیک به بیست (یا بیست وپنج یا سی یا سی وپنج) سال از عمر خود را در سر این کار گذاشته است و یک بار نسخه ای از آن را در سال  ٣٨٤ به پایان رسانیده است و بار دیگر در سال ٤٠٠ هجری تحریری را تمام کرده است و یک نسخه با مقدمه ای و خاتمه ای و چندین مدیحه ی مندرج در جای های مختلف کتاب به نام محمود سبکتکین ترتیب داده و به او تقدیم نموده است. ولی از محمود صله ای دریافت نکرده و عاقبت در حدود ٤١١ یا ٤١٦ وفات یافته است ...».
بقیه ی نوشته ی مینوی درباره ی زندگی فردوسی، بر خلاف نوشته های بیشتر معاصران، رضایت بخش است !
منظور دفاع از شخصیت فردوسی نیست؛ اما باید یادآوری کرد که حضور شاعران نامداری چون عنصری و فرخی در دربار محمود می توانسته است محمود را هوادار شعر و شاعری معرفی کند. البته در مقایسه با مدیحه های دیگر شاعران، مدیحه ی فردوسی تعارفی بیش نیست.
برای نمونه، عنصری در ستایش محمود می گوید :توجه داشته باشیم که هنوز در این گزارش سرایش شاهنامه آغاز نشده است. لابد که سنان گیو و جنگ پشن بسیار مشهور بوده است !فضا برای جفت و جور شدن بافت داستان مانند خمیر بازی کودکان در دست نویسنده است. گویی شاعران گران قدر ما در پارکی نزدیک غزنین، کاملا عادی، باهم برخورد کرده اند ! فقط اگر خودت را بکشی نمی توانی این تصور را داشته باشی که عنصری، ملک الشعرای دربار سلطان محمود و یارانش بر روی نیمکت نشسته بوده اند. پیداست که قصد آن را نداریم که چمباتمه زدن را عملی ناهنجار بدانیم !مستوفی به علت گریختن فردوسی از توس اشاره نمی کند.مستوفی، صص ٧٣٨ - ٧٥٠.لابد برای نویسنده ی تاریخ سیستان، زادگاه فردوسی غربت است و حضور سلطان دامن خانواده !فردوسی سوزن شد و در خرمنی از کاه افتاد !تاریخ سیستان، ص ٧.البته اشاره شده است که در کودکی با احمد بن حسن میمندی در یک دبیرستان بوده است و یا اندکی عربی می دانسته است (آثارالوزرأ و تاریخ یمینی . نک : زرین کوب، عبدالحسین، از گذشته ی ادبی ایران، تهران - ١٣٧٥، ص ٢٣٢).گزارشی از بیهقی (صفحه ی ٣٨٨) درباره ی زبان فارسی سلطان محمود بسیار افشاکننده و ارزنده است. در مجلسی که برای آیین بیعت با خلیفه در حضور سفیر او تشکیل شده بود، نسخه ی فارسی متنی را که قرار بود امیر مسعود بخواند : «... بو نصر بدو باز داد و امیر مسعود خواندن گرفت. و از پادشاهان این خاندان رضی الله عنه، ندیدم که کسی پارسی چنان خواندی و نبشتی که وی. نسخت را تا آخر بر زبان راند. چنان که هیچ قطع نکرد. و پس دوات خاصه پیش آوردند. در زیر آن به خط خویش تازی و پارسی ِعهد، آن چه از بغداد آورده بودند و آن چه استادم ترجمه کرده بود، نبشت. و دیگر دوات آورده بودند از دیوان رسالت بنهادند و خواجه ی بزرگ و حاضران خط های خویش در معنی ِشهادت نبشتند. و سالار بگتغدی را خط نبود. بونصر از جهت وی نبشت ...» پیداست که در میان بلندپایگان غزنوی بی سوادی و خط نداشتن عیب نبوده است. در این جا اشاره به دقت بیهقی هم سودمند است.در این جا خوب است که با نوشته ی دولتشاه سمرقندی که حدود 500 سال پس از فردوسی نوشته شده است، برای مقایسه، آشنا شویم : «... فردوسی پس از برخوردی که با عامل توس داشته است برای تظلم به غزنین می رود. اما این مهم او را میسر نمی شود. نیازمند خرج روزانه می شود و شاعری پیشه می کند و از خاص و عام وجه معاش می ستاند. سرانجام به حیله به مجلس عنصری که فرخی و عسجدی هم در آن حضور داشتند راه پیدا می کند و عنصری پی بدانش او در شاعری و تاریخ ملوک عجم می برد و او را مصاحب خود می کند. پیش تر سلطان محمود از عنصری خواسته بوده است که تاریخ ملوک عجم را به نظم درآورد و عنصری به سبب مشغله ای که داشته است از عهده ی آن برنیامده بوده است. اینک عنصری این مهم را به فردوسی می سپارد. پس مقرری برای فردوسی تعیین می شود. فردوسی چهار سال در غزنین می سراید و چهار سال در طوس به سرمی برد و چهار دانگ شاهنامه را به نظم درمی آورد و آن را به سلطان تقدیم می کند و سلطان را قبول می افتد. خواجه احمد بن حسن میمندی نیز شیفته ی فردوسی می شود. اما چون فردوسی به ایاز توجهی نشان نمی دهد، ایاز نزد سلطان از فردوسی بدگویی می کند و او را رافضی می خواند و از چشم سلطان می اندازد.»
بقیه ی داستان با اندکی دگرگونی و تفاوت همان است که نظامی عروضی آورده است. اما در داستان دولتشاه سمرقندی فردوسی خوارتر است و کم و بیش صفت شاعران مداح و زردوست را دارد. و در مجموع چنین پیداست که دولتشاه قبح قضیه را نمی دیده است !ظاهرا نظامی عروضی و یا راوی او در کار درام نویسی دست داشته است !خواجه اگر سال ها در این بند می بود با ثروت هنگفتی که داشت خود را از بند می رهانید. کسی می توانست 18 سال وزیر محمود بماند، حتما این توانایی را هم می داشت که شاعری را از ناخشنودی درآورد.پیش از این سخن از پنجاه هزار و بیست هزار درهم می رفت و اکنون از شصت هزار دینار و گویا بیست هزار درهمی که به او داده شده است و آن را به حمامی و قفاعی بخشیده است، از یاد رفته است. شاید هم نظامی عروضی شایسته ی سلطان ندانسته است که پای این بیست هزار درهم را به میان بکشد !ممکن است که در اشتباه باشم، اما برایم دشوار است که بپذیرم که در این هنگام شاعر فرزانه ی ما به نام فردوسی معروف بوده است !شگفت انگیز است که خواجه این بیت را از بر بوده است و فی البدیهه بر زبان رانده است و محمود با داستان افراسیاب چنان آشنا بوده است که بی درنگ منظور شاعر را درک کرده است. اما برای جفت و جور بودن داستان باید که او شاعر را نشناسد و از خواجه ی بزرگ خود سراغ نام شاعر را بگیرد !منظور احمد بن حسن میمندی است.چه خدمتی و چه منتی ؟ اگر این داستان درست باشد، هرگونه که آن را تعبیر کنیم، کوچک تر از آن است که بتواند در زندگی محمود واقعی نقشی داشته بوده باشد. مگر این که بپذیریم که محمود دیوانه وار شیفته ی خواندن نامه ی شاهان و یلان اساطیری و تاریخی ایران باستان بوده است و آزردگی فردوسی خواب از چشمان او ربوده بوده است و از سوی دیگر بیم آن می رفته است که خبر این آزردگی، علاوه بر کاستن از محبوبیت محمود در میان مردم کشورش، روی آنتن خبرگزاری های جهان برود و به حیثیت و وجهه ی جهانی محمود لطمه بزند !
چه کسی می توانسته است از تاریخ پایان سرایش شاهنامه که لابد هنوز تیراژی چهار پنج نسخه ای برای چند خاندان خدا داشته است، تا مرگ شاعر گم نامش بویی از این رویدادها برده بوده باشد ؟گویا فردوسی تا زمانی که به سخاوت محمود امیدوار بوده است چنین نمی اندیشیده است و برای رسیدن به درهم و دینار ریاکارانه پا روی باور خود گذاشته بوده است !گویا نظامی عروضی میل ندارد که خواننده ی خود را کاملا خمار رها کند !باز نویسنده برای رقم و عدد شخصیت قایل نیست.یعنی فردوسی برای فروش کالای خود به محمود حتی تن به تبانی می دهد.چقدر بد که فردوسی نخست کالای خود را به بازاری برده است که خریدار با این که سر از ماهیت کالا در نمی آورده است، نوکیسه و خرپول بوده است.ناگهان باید که در بافت داستان ما، برای درک بهتر روح شاهنامه، سر و کله ی ایران باستان پیدا شود و سپهبدی از مازندران پا در میان نهد.بالاتر خواندیم که نسخه ای از شاهنامه در هفت جلد وسیله ی علی دیلم نساخی شده بود. لابد که این نسخه در بارگاه محمود مانده بود و لابد که فردوسی برای تهیه ی نسخه ای دیگر به وقت زیادی نیاز داشته است ...این بخش از داستان به درد پیرامون کرسی می خورد. البته به کار فیلم سازان نیز می آید.اگر نیازی به ترک شبانه ی غزنین بوده است، از دست دادن فرصت و یا در جایی عمومی مانند حمام حضور یافتن نیز کاری احمقانه به نظر می آید.شگفت انگیز است که فردوسی بیست هزار درهم را با خود به حمام برده است. توجه داریم که این بیست هزار درهم به صورت چک پول نبوده است ! از سوی دیگر فردوسی می توانسته است با این مبلغ مردم نیازمند بیشتری را به نوا برساند. اما گویا برای نشان دادن خشم و در عین حال گشاده دستی فردوسی، حمامی و جلاب فروش هم با بافت داستان سازگارتر بوده اند. اگر بافنده ی داستان نیاز می داشت، ترتیبی می داد تا فردوسی پیش از یافتن شرف حضور، گرد راه از خود بزداید و به اصطلاح صفایی برای تن خسته ی خود فراهم آورد. این که در این روزگار هرروز نیازی به دوش گرفتن و سونا رفتن وجود داشته است، بعید می نماید.اگر اصل داستان درست باشد، شگفت انگیز می نماید که سلطان محمود هم نظر حاسدان را بپذیرد و هم صله دهد. البته این رفتار برای بافت داستان و امکان ادامه ی آن بسیار ضروری به نظر می رسد !اگر تعریف متعارف را درباره ی اصطلاح تعصب بپذیریم، که در این جا تعصب مذهبی است، در سراسر زندگی سلطان محمود هیچ نشان تعیین کننده ای درباره ی تعصب سلطان محمود دیده نمی شود. مگر این که دست کم داستان ایاز و ستم پیشگی های محمود را دروغ بپنداریم. اگر محمود را مردی متعصب بدانیم، باید این حق را برای خاندان معاویه هم قایل باشیم. تردیدی نیست که غزوات هند برای چپاول مردم بوده است. ثروتی که از هندوستان به دست می آمد، بر غنای صندوق بیت المال مسلمانان نمی افزود، بلکه دست سلطان محمود بر روی مسلمانان بلندتر می کرد !شگفتا که در دم این بیت در میان شصت هزار بیت مانند چشم شیطان درخشیده است و دانایان هفت خط و تیز بین پیرامون سلطان محمود را رنجانده و انگیخته است. گویی این دانایان در دم به آخرین چاپ از منابع و پژوهش های مقایسه ای مراجعه کرده آخرین و دریافته اند که اگر افشاگری نکنند، اسلام محمود، که یا تازه از هند رسیده بوده است و یا باز در آستانه ی رفتن به هند، به گونه ای جدی خطر خواهد افتاد !
اما امروز برای ما روشن است که اشاره ی نظامی عروضی به این تک بیت حاصل سال ها کنجکاوی و کوشش آن هایی است که به هر ترتیب می خواسته اند ایرادی بر شاهنامه بگیرند. اتفاقا در این مورد سلطان محمود بی گناه تر از یک کودک است. زیرا که او حتما این همه توانایی برای استنتاج را نداشته است. و نباید هم چنین پنداشت که هرکس به او هرچه می گفته است، او آن را فورا باور می کرده است. غفلت بزرگی خواهد بود اگر بپنداریم که چنین شخصی می تواند در گستره ای بزرگ فرمانروایی نیرومندی را سامان دهد و همه ی دشمنان خود را شکست دهد و گام بر رد پای اسکندر نهد.در منابع تاریخی، گزارش ها درباره ی درهم و دینار اغلب دقیق نیستند. نویسندگان به ندرت برای اعداد و ارقام حرمتی قایل شده اند. برای نمونه کمی بالاتر دیدیم که بهای برده او دو درهم شروع می شده است !این احمد حسن را احمد بن حسن میمندی دانسته اند، که زبان فارسی را از دیوان رسایل حذف کرد ! در صورت صحت داستان، به جای میمندی می توان به ابوالعباس فضل بن احمد، نخستین وزیر سلطان محمود اندیشید، که زبان فارسی را به جای زبان عربی، زبان دیوان رسایل کرد. فردوسی خود ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی را حامی خود در دربار محمود خوانده است :اگر فردوسی به غزنین رفته بوده باشد، منطقی است که بودلف بوده است که زیر بال فردوسی را گرفته بوده است، نه برعکس !درباره ی بودلف هم مانند علی دیلم، گزارش عروضی و نظامی نمی تواند درست بوده باشد (نک : صفا، همان جا).بعید است که نامداری از توس و کسی که از حامیان فردوسی بوده است، نساخ هفت جلد شاهنامه بوده باشد (نک : صفا، ذبیح الله، تاریخ ادبیات در ایران، 1/477).گمان نمی رود که از پادشاهان دست کم سلطان محمود غزنوی سواد، حوصله و وقتی برای خواندن شاهنامه داشته می بوده باشد.در این باره نگاه کنید به نوشته ی زیبای حمیدی، بهمن، شاه نامه خوانی، تهران، 1380، 10 - 11 : «... خوب لابد کسی پیدا خواهد شد که از این بزرگوار بپرسد، استاد ! اگر فردوسی در ده خود شوکتی تمام داشت و صاحب ملک و ضیاعی بود که به دخل آن بی نیاز می شد، برای تهیه ی جهیزیه ی عروسی دخترش چرا به همان شوکت و ضیاع متوسل نشد ؟ و اصولا چرا این شوکت و ضیاع را رها کرد و سراغ یک کار فرهنگی بیست و پنج ساله رفت ؟ و اگر کسی دختری داشته باشد که تهیه ی جهازش ضرورت داشته باشد، لابد دخترش دست کم پانزده ساله بوده است. اگر پدر حکیمی برای تدارک جهیزیه ی دختر پانزده ساله اش، بیست و پنج سال به گوشه ای پناه برده باشد تا سرمایه ای بیندوزد، منطقا دختر روستایی اش را ترشیده و خانه نشین نکرده است ؟ و اگر مسئله ی مبرم زندگی فردوسی، تهیه ی جهیزیه و تدارک پول آن بود، چرا چون عنصری با دو بیت مدحی جوال دهان خود را پر از سکه ی طلا نکرد ؟ آیا فردوسی مثلا از فرخی سیستانی دست و پا چلفتی تر بوده است ...».مقایسه شود با نوشته ی دولتشاه سمرقندی (صفحه ی 43) : «... بعضی گویند سوری بن ابومعشر که او را عمید خراسان می گفته اند در روستای طوس کاریزی و چهارباغی داشته فردوس نام و پدر فردوسی باغبان آن مزرعه بوده و وجه تخلص آنست.»پیداست که منظور در این جا آن بخشی از نوشته های پردازندگان به فردوسی است که درباره ی ارتباط فردوسی با سلطان محمود است. وگرنه سپاس کوشش های گران بهای فراوانی را که ما را به فردوسی و جهان زیبای او نزدیک تر کرده است. از آن میان، پس از کارهای گران سنگی مانند کارهای ذبیح الله صفا و دیگر پیش گامان، کار بسیار ارجمند حسین کریمان، پژوهشی در شاهنامه، به کوشش علی میرانصاری، تهران، 1375.