ترجمه چند شعر چینی-

  

 

ترجمه چند شعر چینی

 علیرضا آبیز

علیرضا آبیزمجموعه‌ای گزیده از چهار کتاب از شعر  کهن  و امروز چین را در دست ترجمه دارد که نشر مشکی منتشر خواهد کرد. نمونه‌های زیر از این مجموعه گرفته شده ‌است.


هدیه‌ای از معشوقه‌ی تازه‌ی امپراتور


تکه‌ای از پارچه‌ی کمیاب برگرفتم
ابریشم سفید که چون ژاله روی برف می درخشید
برایت بادبزنی ساختم از هماهنگی و شادمانی
گرد و بی نقص چون ماه تمام.
با خود به هر جا می روی ببر، در آستین ات آشیان اش ده
آن را بجنبان و نسیم خنکی خواهد وزید.


هنگام که پائیز بازمی‌گردد
و باد شمال گرما را می تاراند
امید دارم آن را
مابین هدایای کهنه
دور نیافکنی و از یاد نبری
بسیار پیش تر از آن که کهنه شود.


بانو پان
Lady P'AN   

 باد پائیزی


باد پائیزی ابرهای سپید را در آسمان می پراکند
سبزه ها زرد می شوند
برگ ها فرو می افتند
غازهای وحشی به سوی جنوب پرواز می کنند


آخرین گل ها می شکوفند
ارکیده ها و داوودی ها با عطر تلخ شان
من در رویای آن روی زیبایم
که هرگز نمی توانم از یاد ببرم.


به رود خانه می روم برای سفری بر آب
کرجی بر آب می راند
و با موج های سرسفید غوطه می خورد
نی و طبل می نوازند و پاروزنان آواز می خوانند


برای لحظه ای سر خوش می شوم
و آنگاه اندوه کهن باز می گردد
من فقط زمان کوتاهی جوان بودم
و اکنون دوباره پیر می شوم


امپراتور وو از سلسله¬ی هان
Wu of HAN
   

 ازدورترینِ زمان


از دورترینِ زمان
برمی آید  و فرو می شود خورشید
شکوه مند!


زمان می گذرد و آدمی نمی تواند آن را باز دارد
چهار فصل به آدم خدمت می کنند اما مال او نیستند
سال ها چون آب در گذرند
همه چیزی جلوی چشمانم می میرد.


امپراتور وو از سلسه‌ی هان
Wu of HAN  

قلم انداز 

موهامان را بالای سر جمع کردند
و ما را به عقد یکدیگر در آوردند
ما بیست و پانزده سال داشتیم
از آن روز تا به امشب
عشق ما را هیچ اندوهی نبود
امشب آن لذت قدیم را در هم می یابیم
گرچه شادمانی ما به زودی به پایان می آید


من به راه طولانی ای می اندیشم که در پیش دارم
بیرون می روم و به ستاره ها می نگرم
تا شب را در جامه تازه اش ببینم
قلب العقرب و ید الجوزاء
هر دو غروب کرده اند.


اکنون وقت آن است که خانه را ترک کنم
به مقصد جبهه های جنگ در دور دست.
نمی دانم آیا هرگز دوباره هم را خواهیم دید؟
همدیگر را تنگ در آغوش می فشاریم و بغض می کنیم
چهره مان جویباری از اشک.


بدرود ، دلبرم
گلهای بهاریِ زیبایی ات را محافظت کن
به روزهایی بیندیش که با هم شاد بودیم
اگر زنده ماندم برمی گردم
اگر مردم،
هرگز مرا از یاد مبر. 

سو وو
SU WU
   

 شبنم بر برگ های نورسته ی سیر


شبنم روی برگ سیر
اندکی پس از طلوع خورشید رفته است
شبنمی که این صبح بخارشد
سپیده دم فردا دوباره فرو خواهد نشست
انسان می میرد و چون مرد رفته است
هرگز آیا هیچ رفته ای را باز گشتی بوده است؟


تین هونگ
T'ien Hung
  

 

ضیافت در خانه‌ی اربابی خانواده‌ی تسو


ماه غروب می‌کند و به محاق می‌رود
نور کمرنگ‌اش جنگلِ دستخوش باد را شطرنجی کرده است


عود را کوک می‌کنم
زهش را شبنم‌تر است
جویبار در تاریکی
از زیر باغچه‌ی گل می‌گذرد
بام گالی پوش تاجی از صورت‌های فلکی بر سر دارد


ما سرگرم نوشتن‌ایم و شمع‌ها کوتاه‌تر می¬شوند


هر چه شراب دور می‌چرخد
طبع ما چون شمشیر تیزتر می‌شود


هنگام که مسابقه‌ی شعر به پایان می‌رسد
یک نفر آواز جنوب را می‌خواند
و من به قایق کوچکم می‌اندیشم
و آرزو می‌کنم با آن در راه می‌بودم.


تو فو
Tu fu
  

 

 نوشته بر دیوار عزلت کده¬ی چانگ


بهار است در کوهستان
من تنها به جست و جوی تو می‌آیم


پژواک صدای شکستن چوب در قلّه‌های ساکت را می‌شنوم
نهرها هنوز یخ زده‌اند
بر کوره راه برف دیده می‌شود


شامگاه به شیار تو می‌رسم
در گذرگاه سنگی کوهستان


تو هیچ نمی‌خواهی اگر چه در شب
درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت می‌بینی


تو آموخته‌ای که آرام باشی
همچون آهوی کوهی‌ای که رام کرده‌ای


راه بازگشت را یاد بردم، پنهانش کردم
چون تو شدم،
قایقی خالی، شناور، سرگردان!


تو فو
Tu fu
  


 سپیده دم در زمستان


یک بار دگر مردان و جانوران منطقه البروج
بر ما گذر کردند
شیشه‌های سبز شراب در پوسته‌های قرمز میگو
هر دو خالی شده‌اند، میز در هم ریخته است
«آیا روزهای خوش گذشته را باید به خاطره‌ها سپرد؟»


هر یک نشسته در گوشته‌ای به افکار خود گوش می‌دهد
ماشین‌ها در بیرون استارت می‌زنند
پرندگان بر لبه¬ی بام بی‌قرارنند،
از نور و از همهه¬ی بامدادی.


به زودی در این سحرگاه زمستانی
من چهل ساله خواهم بود
با لحظه‌های سر سخت و لجوج
به سوی سایه‌های دراز شامگاه
زندگی می‌چرخد و می‌گذرد
چون آتشی وحشی، سیاه مست!


تو فو
Tu fu
  

ضیافت در خانه‌ی اربابی خانوادۀ تسو


ماه غروب می‌کند و به محاق می‌رود
نور کمرنگ اش جنگلِ دستخوش باد را شطرنجی کرده است


عود را کوک می‌کنم
زهش را شبنم تر است
جویبار در تاریکی
از زیر باغچة گل می‌گذرد
بام گالی پوش تاجی از صورت‌های فلکی بر سر دارد


ما سرگرم نوشتن‌ایم و شمع‌ها کوتاه‌تر می¬شوند


هر چه شراب دور می‌چرخد
طبع ما چون شمشیر تیزتر می‌شود
هنگام که مسابقة شعر به پایان می‌رسد
یک نفر آواز جنوب را می‌خواند
و من به قایق کوچکم می‌اندیشم
و آرزو می‌کنم با آن در راه می‌بودم.


تو فو
Tu fu
  


 نوشته بر دیوار عزلت کدة چانگ


بهار است در کوهستان
من تنها به جست و جوی تو می‌آیم


پژواک صدای شکستن چوب در قلّه‌های ساکت را می‌شنوم
نهرها هنوز یخ زده‌اند
بر کوره راه برف دیده می‌شود


شامگاه به شیار تو می‌رسم
در گذرگاه سنگی کوهستان


تو هیچ نمی‌خواهی اگر چه در شب
درخشش طلا و نقره را بر گرداگردت می‌بینی


تو آموخته‌ای که آرام باشی
همچون آهوی کوهی‌ای که رام کرده‌ای


راه بازگشت را از یاد بردم، پنهانش کردم
چون تو شدم،
قایقی خالی، شناور، سرگردان!


تو فو 


Tu fu

 


یک بار دیگر مردان و جانوران منطقه البروج
بر ما گذر کردند
شیشه‌های سبز شراب در پوسته‌های قرمز میگو
هر دو خالی شده‌اند، میز در هم ریخته است
«آیا روزهای خوش گذشته را باید به خاطره‌ها سپرد؟»


هر یک نشسته در گوشته‌ای به افکار خود گوش می‌دهد
ماشین‌ها در بیرون استارت می‌زنند
پرندگان بر لبۀ بام بی‌قرا ر ا نند،
از نور و از همهمة بامدادی.


به زودی در این سحرگاه زمستانی
من چهل ساله خواهم بود
با لحظه‌های سر سخت و لجوج
به سوی سایه‌های دراز شامگاه
زندگی می‌چرخد و می‌گذرد
چون آتشی وحشی، سیاه مست!

  
 سپیده دم در زمستان