علی اسداللهی «خون گریه » سوال اسم دیگر بغض بود که قورتش دادیم که مرد گریه نمی کند پسر! انگشت اجازها یمان را جمع کردیم و با یک مشت سوال به خانه برگشتیم با دهانی که به سکوت بستگی دارد... با خیابانی که هر صبح تا مدرسه میدوید رفتیم رفتیم رفتیم و غروب از دانشگاه برگشتیم دیگر مردی شده بودیم برای خودمان: می خواستم گنجشک باشم و گلو گلو سرود می خواستی مِهر باشی و برگ برگ بریزی به خیابانها... (ما خواستیم اما تنها گلوله توانست...) تنها گلوله می تواند از آنهمه آرزو بگذرد و سالها بعد در خاطراتت تیر بکشد: اتاقی گوشه گیر یک مشت دیوار و آینهای بیحواس که یادش نیست سرخ چقدر به من میآمد خون چقدر رفته است از تو... تو هم که تنها راه میروی در قابها و حرف نمیزنی و من با کدام زبانم لال بگویم که نخند؟ بخند پیرمرد! بخند! مرد که گریه نمیکند...
|