شعرعاشقانه ای ازوحشی بافقی

 

 

  شعرعاشقانه ای ازوحشی بافقی  

کمال‌ الدین‌ بافقی‌ متخلص‌ به‌ وحشی‌ از شعرای‌ مشهور دوره‌ ‌صفویه است‌. وی‌ درسال‌ 930 هجری‌ قمری‌ در بافق‌ بدنیا آمد و تحصیلات‌ مقدماتی‌ خود را در زادگاهش‌ سپری‌ نمود. وحشی‌ در جوانی‌ به‌ یزد رفت‌ واز دانشمندان‌ و سخنگویان‌ آن‌ شهر کسب‌ فیض‌ کرد و پس‌ از چند سال‌ به‌ کاشان‌ عزیمت‌ نمود و شغل‌ مکتب‌ داری‌ را برگزید. وی‌پس‌ از روزگاری‌ اقامت‌ در کاشان‌ و سفر به‌ بندر هرمز و هندوستان‌، در اواسط عمر به‌ یزد بازگشت‌ و تا پایان‌ عمر در این‌ شهر زندگی‌ کرد. وحشی‌ بافقی‌ در سال‌ 997 هجری‌ قمری‌در سن‌ شصت‌ و یک‌ سالگی‌ درگذشت‌ . این‌ شاعر بزرگ‌ روزگار خود را با اندوه‌ و سختی‌ و تنگدستی‌ و تنهائی‌ گذراند و دراشعار زیبا و دلکش‌ او سوز و گداز این‌ سالهای‌ تنهایی‌ کاملا مشخص‌ است‌ . وی‌ غزل‌ سرای‌ بزرگی‌ بود و در غزلیات‌ خود از عشقهای‌ نافرجام‌ ،زندگی‌ سخت‌ و مصائب‌ و مشکلات‌ خود یاد کرده‌ است‌. علاوه‌ بر این‌ وحشی‌ رباعیات‌ ، ترجیع‌ بند، ترکیب‌ بند و مثنوی‌های‌ زیبایی‌ از خود به‌ یادگار گذاشته‌ که‌ تبحر و تسلط او را بر شعر و ادبیات‌ فارسی‌ نشان‌ می‌دهد. از شاهکارهای‌ هنری‌ وحشی‌ بافقی‌ می‌ توان‌ به‌ مثنوی‌ فرهاد و شیرین‌ اشاره‌ کرد که‌ ناتمام‌ ماند و بعد ها وصال‌ شیرازی‌ از شعرای‌ بزرگ‌ ‌قاجاریه آن‌ را تکمیل‌ کرد. وی‌ ترکیب‌بندهای‌ زیبایی‌ نیز در سوگواری‌ امام‌ حسین‌(ع‌) و بزرگان‌ سروده‌ است‌. آثار باقی‌ مانده‌ از وحشی‌ بافقی‌ عبارتست‌ از: -دیوان اشعار -مثنوی‌ خلد برین‌ -مثنوی‌ ناظر و منظور -مثنوی‌ فرهاد و شیرین‌ 

 اخیرارئیس دولت خدمتگوزارمموداحمتی نژادباشاعری کردن فضای دولت با دعوت ازشاعران کم اهمیت وکمترشناخته شده ی دنیا.جلسه راازمیان همه ی شاعران ایران باوحشی بافقی افتتاح نمودندافتتاح نمودنی 

البته بنا به اظهارشعرشناسان وحشی یکی ازخوش ذوق ترین 

شاعران گذشته است.وی ازمیان سروده های 

این شاعردیرینه به همان ترکیب بندعاشقانه ای پرداخت که همگان به علت  

حذف یک بیت آن را شعرعاشقانه ای ای میپندارندکه مردی برای 

زنی سروده ومادرین جاباعدم خذف آن بیت ثابت میکنیم 

که این شعرسوزناک عاشقانه ازطرف مردی برای 

پسرکی سروده شده.امیداست شعررا تا پایان 

بخوانیدوبه نکته ی آناتولفرانسی آن دقت کنید

 

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید 

       داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش  کنید 

       گفتگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم  

      ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل ودین باخته دیوانه رویی بودیم 

        بسته سلسله سلسله مویی بودیم

کس درآن سلسله غیرازمن ودل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش این همه بیمارنداشت 

     سنبل پرشکنش هیچ گرفتارنداشت

این همه مشتری و گرمی بازارنداشت 

       یوسفی بود ولی هیچ خریدارنداشت

اول آن کس که خریدارشدش من بودم

باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او 

      داد رسوایی من شهرت زیبایی او

بس که دادم همه جا شرح دل آرایی او 

       شهر پرگشت زغوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

چاره این است وندارم به ازاین رای دگر 

    که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر

چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر 

      برکف پای دگربوسه زنم جای دگر

بعدازاین رای من این است وهمین خواهد بود

من براین هستم والبته چنین خواهد بود

پیش او یارِ نوویارکهن هردو یکی است  

حرمت مدعی وحرمت من هردویکی است

قول زاغ وغزل مرغ چمن هردو یکی است  

     نغمه  بلبل وغوغای  زغن هر دو یکی است

این ندانسته که قدرهمه یکسان نبود

زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

چون چنین است پی یاردگرباشم به 

      چند روزی  پی  دلدارِ دگر باشم به

عندلیب گل  رخسارِ دگر باشم به 

        مرغ خوش نغمه گلزاردگرباشم به

نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش

سازم ازتازه جوانان چمن ممتازش

آن که برجانم ازاو دم به دم آزاری هست 

       می توان یافت که بر دل زمنش باری هست

از من و بندگی من اگرش عاری هست 

      بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

به وفاداری من نیست دراین شهر کسی

بنده ای هم چو مرا هست خریدار بسی

مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است 

      راه صد بادیه درد بریدیم بس است

قدم از راه  طلب باز کشیدیم بس است 

       اول وآخراین مرحله دیدیم بس است

بعد ازاین ما وسر کوی دل آرای دگر

با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر

تو مپندار که مهر ازدل محزون نرود 

     آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

وین محبت به صد افسانه و افسون نرود 

     چه گمان غلط است این، برود چون نرود

چند کس ازتو و یاران تو آزرده شود

دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

ای پسر چند به کام دگرانت بینم 

     سرخوش و مست زجام دگرانت بینم

مایه عیش مدام دگرانت بینم 

      ساقی مجلس  عام دگرانت بینم

تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند

چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند

یار این  طایفه ی  خانه  برانداز مباش 

     ازتوحیف است به این طایفه دمسازمباش

میشوی شهره به این فرقه هم آوازمباش 

     غافل از لعب حریفان دغل باز مباش

به که مشغول به این شغل نسازی خود را

این نه کاری است مبادا که ببازی خود را

درکمین تو بسی عیب شماران هستند 

       سینه  پر درد  ز تو  کینه گذاران هستند

داغ  بر سینه  ز تو سینه فکاران هستند 

      غرض این است که درقصد تویاران هستند

باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری

واقف دور و برت باش که پایی نخوری

گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت 

        وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

شد دل آزرده  و آزرده دل از کوی  تو رفت  

        با دل پرگله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند

سخن مصلحت آمیزکسان گوش کند