آتش به دل مزن که دلم را قرار نیست
مریم ساوجی
آتش به دل مزن که دلم را قرار نیست
این بیقرار را به غم عشق کار نیست
بس کن زبان وسوسه در دل که بیش از این
سوز و گداز درخور این بیقرار نیست
افسون مخوان به وعده و پیغام آشتی
داند دلم، چنان سخنت استوار نیست
بس داغ لاله دیدم از فتنه خزان
دیگر دلم به عشق گلی پایدار نیست
غزل سعدیانه ای
از حافظ
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
کز بهر جرعهای همه محتاج این دریم
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
جایی که تخت و مسند جم میرود به باد
گر غم خوریم خوش نبود به که میخوریم
تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
با خاک آستانه آن در به سر بریم
دکتر ترابی نوشته:
غزل بسیار سعدیانه است،
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
و ای بسا از شیخ باشد، بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم و
گفتی زخاک بیشترند اهل عشق ما از خاک
بیشتر نه، که از خاک کمتریم و شاه بیت
بگذارتامقابل روی تو بگذریم
دزدیده درشمایل خوب تو بنگریم
درغزل:
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
http://www.golha.co.uk/fa/programme/193/-/82/-#.U2TQePmSw5M
آمد به درت امیدواری
عراقی
آمد به درت امیدواری
کو را بجز از تو نیست یاری
محنت زده ای، نیازمندی
خجلت زده ای، گناهکاری
از گفته خود سیاه رویی
وز کرده خویش شرمساری
از یار جدا فتاده عمری
وز دوست بمانده روزگاری
بوده به درت چنان عزیزی
دور از تو چنین بمانده خواری
خرسند ز خاک درگه تو
بیچاره به بوی یا غباری
شاید ز در تو باز گردد؟
نومید، چنین امیدواری
زیبد که شود به کام دشمن
از دوستی تو دوستداری؟
بخشای ز لطف بر عراقی
کو ماند کنون و زینهاری
از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی
عراقی
از کرم در من بیچاره نظر کن نفسی
که ندارم بجز از لطف تو فریادرسی
روی بنمای، که تا پیش رخت جان بدهم
چه زیان دارد اگر سود کند از تو کسی؟
در سرم نیست بجز دیدن تو سودایی
در دلم نیست، بجز پیش تو مردن هوسی
پیش از آن کز تو مرا جان به لب آید ناگاه
نظری کن تو، مرا عمر نمانده است بسی
تو خود انصاف بده، بلبل جان مشتاق
بی گلستان رخت چند تپد در قفسی؟
آتش هجر تو پنهان جگرم می سوزد
لیکن از بیم نیارم که برآرم نفسی
مکن از خاک سر کوی عراقی را دور
باش، گو: کم نشود قیمت گوهر ز خسی
http://www.golha.co.uk/fa/programme/565/-/47/-#.U1dCa_mSw5N
غزلی ازحسین منزوی
شطک زدهاست
باصدای شاعر وصدای همایون شجریان
http://www.iransong.com/g.htm?id=61092
http://www.iransong.com/g.htm?id=88173
شطک زدهاست به خورشید، خونِ بسیاران
بر آسمان که شنیدهاست از زمین باران؟
هرآنچه هست، به جز کُند و بند، خواهدسوخت
ز آتشی که گرفتهاست در گرفتاران
ز شعر و زمزمه، شوری چنان نمیشنوند
که رطلهای گرانتر کشند میخواران
دریدهشد گلوی نیزنان عشقنواز
به نیزهها که بریدندشان ز نیزاران
زُبالههای بلا میبرند جوی به جوی
مگو که آینة جاریاند جوباران
نسیم نیست، نه! بیم است، بیمِ دار شدن
که لرزه میفکند بر تن سپیداران
سراب امن و امان است این، نه امن و امان
که ره زدهاست فریبش به باورِ یاران
کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش
در آبگینه حصاری شوند هشیاران؟
چو چاهِ ریخته آوار میشوم بر خویش
که شب رسیده و ویرانترند بیماران
زبان به رقص درآورده چندشآور و سرخ
پُر است چنبرِ کابوسهایم از ماران
برای من سخن از «من» مگو به دلجویی
مگیر آینه در پیش خویش بیزاران
اگرچه عشقِ تو باری است بردنی، امّا
به غبطه مینگرم در صف سبکباران
چونی بی من
یک رباعی از مولانا
باآواز خوش همایون شجزیان
ای
همدم روزگار چونی بی من؟
ای
مونس و غمگسار چونی بی من؟
من
با رخ چون خزان خرابم بی تو
تو
با رخ چون بهار چونی بی من؟
http://www.iransong.com/g.htm?id=88172
ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار
چونی بی من ؟
من با رخ چون خزان زردم بی تو، تو با رخ چون بهار
چونی بی من؟
ای زندگی تن و توانم همه تو،
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من ،
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار
چونی بی من ؟
من با رخ چون خزان زردم بی تو، تو با رخ چون بهار
چونی بی من؟
عشقت به دلم درآمد و شاد برفت،
باز آمدو رخت خویش بنهاد برفت
گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین ،
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت
ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار
چونی بی من ؟
من با رخ چون خزان زردم بی تو، تو با رخ چون بهار
چونی بی من؟
ای در دل من میل و تمنا همه تو ،
وندر سر من مایه سودا همه تو
هرچند به روزگار در مینگرم ،
امروز همه تویی امروز همه تویی و فردا همه تو...
ای همدم روزگار چونی بی من؟ ای مونس و غمگسار
چونی بی من ؟
من با رخ چون خزان زردم بی تو، تو با رخ چون بهار
چونی بی من؟
http://www.iransong.com/g.htm?id=88172
نصرت رحمانی
http://parand.se/?p=1827#more-1827
من آبروی عشقم
سروده
و صدا: نصرت رحمانی
از
مجموعه «پیاله دور دگر زد
موسیقی:
مجید انتظامی
کانون
پرورش فکری کودکان و نوجوانان
۱۳۵۶
لیلی!
چشمت خراج ظلمت شب را
از شاعران شرق، ـ
طلب میکُند
من آبروی عشقم
هشدار . . . تا به خاک نریزی
پُر کُن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصلههای نگاه را
در باغکوچههای فرصت و میعاد.
لیلی
بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب
رمز شبان درد،
شعر من است
گفتی
گُل در میان دستت میپژمرد
گفتم که
ـ خواب،
در چشمهایمان به شهادت رسیده است
گفتی که
خوبترینی؛
آری . . .، خوبام
آرامگاه حافظم
شعر ترم،
تاج سهترک عرفانم
درویشم،
خاکم
آینهدار رابطهام، بنشین
بنشین، کنار حادثه بنشین
یاد مرا به حافظه بسپار
اما
نام مرا،
بر لب مبند که مسموم میشوی
من داغ دیدهام!
لیلی
از جای پای تو،
بر آستانهی درگاه خوابگاه،
بوی فرار میآید
آتش مزن به سینهی بستر
با عطر پیکر برهنهی سبزت
پُر کُن پیاله را
با من بگو در خوابهای پریشان چه دیدهای
که خواب را به شهادت رساندهاند در دیدگانِ ما
وانگه حرامیان در گود شبگرفتهی چشمت
با تیغهای آخته سنگر گرفتهاند
دروازههای شهر مدینه آغوش بستهاند
آغوش باز کُن
از چهارراه خواب گذر کُن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان
دست مرا بگیر تا بسرایم
در دستهای من ـ
بال کبوتریست!
لیلی
من آبروی عاشقان جهانم
هشدار . . .، تا به خاک نریزی
من پاسدار حرمت دردم
ـ چشمت خراج میطلبد؟
آنک خراج:
لیلی
وقتی که پاک میکُنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
درهم شکسته، آه . . .، که بیداد میکُنی
وقتی که پاک میکُنی خط چشمت را
در باغهای سبز تنت، شب را ـ
آزاد میکُنی
لیلی
بیمرز باش
دیوار را، ویران کن،
خط را به حال خویش رها کُن،
بیخط با
با من بیا . . .، همیشهترین باش!!
بارید شب
بارش سیل اشکها شکست،
خط سیاه دایرهی شب را!
خط پاک شد
گُل در میان دستم پرپر زد و فسرد
درهم دوید خط
ویران شد!
لیلی
بیخط و خال باش
با من بیا که خوبترینم
با من که آبروی عشقم
با من که شعرم . . ، شعرم . . ، شعرم
وای
در من وضو بگیر
سجادهام، بایست کنارم
رو کُن به من که قبلهی عشاقام
وآنگه نماز را،
با بوسهای بلند، قامت ببند!
لیلی
با من بودن خوب است،
من میسرایمت
اشعارمحلی
قصیده ی پندری
ملک الشعرای بهار
اِمْشَوْ دَرِ بِهشتِ خُدا وٰایَهُ پِنْدَرِیٖ
ماهر عروس منن شو آرایه پندری
او زهره گَه مِگی خَطِرَیْ ماهِرَه مِخَهْ
وَاز مُوشْتِری بزهره خَطِرْ خوایَهْ پِنْدَری
ماه تِمُوم، یوسفَ وُ زهره کنج ابر
از پُوشتِ پرده چشم زلیخایَهْ پِنْدَرِی
چُخْدِ فِلک مثال بساط جواهری
پُوْر از جواهِرَه، ته دِریایَهْ پِنْدَرِی
یا وَخْتِ صُحْبِ، رویِ چمن واوُ نیمهوا
سیصد هزار نرگس شهلایَهْ پِنْدَرِی
اَیْ بُرِّ زر وِرَقْ که بِزِی چُخْدِ آسمون
چِسْبُنْدهاَنْ، بِرِی خَطِرِ مایَهْ پِنْدَرِی
چِسْبُنْدَه قُشْدِلی به کَغَذْباذِشْ آسمون
ور کهکشونش دُنْبَلَه پیدایَهْ پِنْدَرِی
سه خواهرون کشیده به پیشجدی قطار
سه چوچه دَنْبَلَهْ سرِ بابایَهْ پِنْدَرِی
گُسبَندِگر نِگا بفلک، چهره با گُذَل
میدون شاخ جنگی و دعوایَهْ پِنْدَرِی
جوزا گیریفته گورَنَه افتاده پوشت گو
بومب فلک مثال گورگایه پندری
خرچنـگ کرده خف که بچسبه بِگُند او
ایساخ که پوشت لمبر جوزایه پندری
اُو شیرِ گَز نگـا مِخَه گُندُم چرا کنه
نزدیک خوشه وِسْتَدَه، چار وایَهْ پِنْدَرِی
عقرب نشسته پوشت ترازوی ظالمی
یا چالدار و شاطر و نونوایه پندری
نیمسب، نِصب تَن اَدِمَهی تیرکمون بدست
نصب دیگش به عسب معینایهپندری
اُو بوزغَلَر نگا، مِزِنَه ور بپیش چا
ازتوشنگی و، دل بته چایه پندری
ماهی به بوز مِگَه که اگر اَو مِخَی بُدُم
بوزپوز مگردنه که اُوت لایه پندری
ای خیمگای شو بَزِیَ و ای عَرُسچههاش
حکم عرسچههای مقوایه پندری
اینا همش درغگنی و پوچ ای رفیق
از پوچ و از درغ چه تمنایه پندری
نزدیکاگر بری تو مبینی که هیچه نیست
اوکه ز دورگنبد مینایه پندهری
از بس شنیده گوش توکلپتره و جفنگ
بالای آسمون خنه شایه پندهری
هستک خدا مثال یکی پادشای پیر
آهرکش دمین عالم بامفه پندهری
بالایِ آسمون تو مِگی عَرشَه و خدا
بالای عرش یکتنه ور پایه پندری
تو پندری خدا بمثال فریشتهٔه
یا نه مثال مزدم دنیایه پندری
هرجاکه را مره آدماش با خدش مرن
دیوون ختش چو حیطه مصفایه پندری
شُو تا سحر مُخُسبَه و از صُحب تا بِه شُو
مشغول جنب وجوش وپقلابهپتذری
هر روز دِ مینِ حُولی بیرونیَه مِگی
هر شو دمین حولی سیوایه پندری
لاپرت بنده هاره بزش هر سعت مدن
لاپرتها دمین پکتهایه پندری
فمبرت هاژه هی مخنه هی حکم مده
حکمش د حق ما و تو مجرایه پندری
هرکس که مومنه به بهشتش متپثن
اونجه اجیل مجتهدا رایه پندری
هرکس که کافر بجهندم مره یقین
اونجه بری مو و تو درش وایه هپندری
یک بنده ر مکوشه یکی ر مزاینه
قِصّابَه العیاذم و ما مایَه پِندَرِی
آجاش دلش نسخته بذی مردم فقیر
او دشمنِ فقیر و مِقیرایَه پِندَرِی
رزق خلایقاره د صندق قیم منه
بخشیدنش بخلق به دلخوایه پندری
از عاقلا مِگیرَه مِبَخشه به جاهلا
از بیخ عدوی مردم دانایه پندری
دانا بِرِی دو پول دَرِ دِکّون مَعَطّلِه
احمق نشسته مین اتل، شایه پندهری
نون و دِراغ و هِندَوَنهٔ کَغ اگر نبود
درویش پیش زن بچه رسوایه پندری
اخکوک و نون کنجل وزردک اگررسید
کارگر دمین کرخنه آقای پندری
مردم بهعیدآلیش مکثن رخت ورخت ما
آلیش نرفته، پست تن مایه پندری
خرکس برو که یک بیک کار خرکسا
امروزشا نمونهٔ فردایه پندری
با کیسن خلی امدن ما بذی بساط
تنها بری نگا و تماشایه پندری
فرخ اگر جواب کنه ای قصیده ره
با ما هنز مثال قدیم وایه پندری
ما یک کِلیمه گفتم از اسرار و گپ تموم
کار خدا بهار معمایه پندری
http://www.javanemrooz.com/music/player.aspx?ID=1352
نیروی بیکران زمین
همچون درخت نیمه ی اسفند
افراشتن بلندوسرافراز
بادست خود درقش یقین را
دربازوان خویش نهفتن
همچون درخت نیمه ی اسفند
نیروی بیکران زمین را
مهرت ازخاطرم ای دوست بدرخواهم کرد
دانش بزرگیا
مهرت ازخاطرم ای دوست بدرخواهم کرد
جان نثارقدم یاردگرخواهم کرد
شب هجران توباناله به سرشد همه عمر
بعدازین نیز همین گونه به سرخواهم کرد
دل ودین ازکف من _مهرسیه چشمان برد
دگرازچشم سیاه تو حذرخواهم کرد
یک زمان همقدم باد صبا خواهم شد
عالمی را زجفای تو خبرخواهم کرد
گرنظربازنگیری زمن ای یارعزیز
ازهمه کون ومکان صرفنظر خواهم کرد
همچو دانش به مددکاری چشم ترخویش
آخراندردل سنگ تو اثر خواهم کرد
چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم
تقدیم به بانو ناهید حیدری
همایون شجریان / تهمورس پورناظری / سیمین بهبهانی
چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم
ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی
قرارست؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی
خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل
انگاشت؟
کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او
نسیمش مستی انگیزست و
خوشبوست
پر از عطر شقایق های
خودروست
بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر
کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر
نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست
بیا... اما نه، خوبان خود
پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای
بستند
اگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشانند
درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که
خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
http://www.iransong.com/g.htm?id=88167