شعری ازنادرنادرپور

 

 

 شعری ازنادرنادرپور

 

کف بین پیر باد 

 

کندوی آفتاب به پهلو فتاده بود

زنبورهای نورزگردش گریخته

درپشت سبزه های لگدکوب آسمان

گلبرگ های سرخ شفق تازه ریخته

 

کف بین پیرباد درآمدزراه دور

پیچیده شال زردخزان را به گردنش

آن روز میهمان درختان کوچه بود

تابشنوند رازخودازفال روشنش

 

درهر قدم که رفت درختی سلام گفت

هرشاخه دست خویش به سویش درازکرد

او دستهای یک یکشان را کنارزد

چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد

 

آنقدرخواند وخواند که زاغان شامگاه

شب را زلا به لای درختان صدا زدند

از بیم آن صدا به زمین ریخت برگها

گویی هزارچلچه را درهوا زدند

 

شب همچو آبی از سر این برگها گذشت

هر برگ همچو پنجه ی دستی بریده بود

هر چند نقشی از کف این دستها نخواند

کف بین باد طالع هر برگ دیده بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد