ازچپ به راست:استادشفیعی کدکنی/استادهوشنگ ابتهاج/استادباستانی پاریزی
شبگیر کاروان
(شعری ازاستادشفیعی کدکنی)
پیش رویم، گردِ راهِ کاروانی رفته تا بس دور
سوی آفاقی دگر، سرشار از شادابی و شادی.
پشتِ سر، گسترده دشتِ روزگارانِ تهی؛
سرشارِ خاموشی
دشتِ انبوهِ فراموشی.
وایِ من، کز بسترِ آن لحظههای سبز
دیر، چشم از خوابِ نوشینم گشودم، دیر
بُرده بود افسونِ شیرین لای لایِ نغز تاریخم
سوی شهرِ ساحلِ رؤیا.
من در آن بِشکوه و طرفه شارسانِ دور
شهسوارِ رخش رویینِ غرورِ خویشتن بودم
باخترسو تاختگاهم: دشتهای روم
مرزِ خاورسوی فرمانم: دیارِ چین
شعله میزد در نگاهم آتشِ زردشت
تازیانه میزدم مغرور بر دریا
با شکوهِ شوکتِ دیرین.
پیشْآهنگِ سپاهم
صد هزاران گُردِ رویینتن
با درفشِ کاویانِ جاودان پیروز
تیغهاشان برگذشته از حریرِ ابر
سر به سر روی زمین زیرِ نگینِ من.
من به رؤیایِ نجیب و مهربانِ خویش
شادمان بودم
همچو موجِ برکهای
با خلوتِ مهتاب در نجوا،
در شبستانِ خیالِ خویش بیرون از زمین و
آسمان بودم.
بانگِ رنگِ کاروانِ روزگاران
خوابِ نوشینِ مرا آشفت
تا گشودم چشم،
رفته بود آن کاروان و مانده بود از او،
گَردِ انبوهی پریشان
چون تنورهیْ دیو
در صحرا
که نیارم دید از بس تیرگی دیگر
جای پای کاروانِ رفته را یا پیش پایم را.
کاروانِ رهروانِ باختر دیریست
کرده شبگیر و گذشته از کنارِ من
رفته تا شهرِ هزاران آرزوی دور:
شهر آذین بسته از رنگین کمانهای بهار
فکرِ انسانها
شهرِ افسونگر کبوترهای پیغامِ بشر،
زی کشورِ خورشید
شهرِ زرّین غرفههای نور.
وینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان
با گروهی حسرت و هیهات
دیگرم هرگز
نه توانِ راه پیمودن
به سوی کاروانِ رفته تا بس دور
- که گذشته روزگارانیست زین صحرا –
نه دگر باور بدان افسانه و لالاییِ شیرین،
مانده ار این سو
رانده از آنجا.
نک چه سود از این شتابی دیر.
از پسِ آن خامشی و آن درنگِ زود
دیر شد هنگامِ بیداری
...
ای خوش آن دنیایِ خاموشی!
و سکوتِ پرنیان پوشِ فراموشی!
برگرفته از کتاب:
شفیعی کدکنی، محمدرضا؛ شبخوانی؛